من یک سناریو نویس م. من یک نقشه نویس م. من یک طراح نقشه های ذهنی م. پس قطعا تو یی که داری اینو میخونی، تا به آخر این متن نرسی، نمیتونی بفهمی من چی میخوام بهت بگم. یا چی دارم می نویسم.
بحث هوش نیست. بحث اینه که تا زمانی که این داستان به پایان میرسه، ذهن تو، دست منه! دقیقا همین قدر خود شیفته و مغرور! اره... حتی کلماتی که توو ذهن تو از شخصیت من داره ساخته میشه، اون هم دست منه. میدونی قدرت داستایوسکی کجا بود، اونجا که به تو میفهموند که بدون اینکه ذهن تو قاضی باشه، تو برده جنایات و مکافات اون هستی. اون برای تو تعیین میکنه به چی به چشم گناه، و به چی به چشم رفاه نگاه کنی.
من اصلا آدم مغروری نبودم توو زندگیم. نمیدونم شاید بخاطر پدرم بود که از اول کودکی با همین کلمه منو تربیت کرد. مرتبا، مرتبا این کلمه را به عنوان خانمان سوز ترین صفت انسانی برام تعریف میکرد، اما خودش خیلی جاها غرورشو حفظ میکرد. بزرگ تر که شدم فهمیدم مغرور بودن و غرور داشتن کاملا متفاوته.
من الان انسان مغروری نیستم، اما به تویی که اینو میخونی فهموندم که مغرور نیستم. اما غرور دارم. شاید یه سری جاها غرورمو گذاشتم کنار، چون انسان مقابلم ارزشمنده، ولی غرور رو دارم.
اما حالا، تو خواننده متن هایی منی... آیا من نمیتونم خیالاتم رو بنویسم و بدون اینکه به تو بگم این ها غیر واقعی ن، تو باور کنی که واقعا این اتفاق افتاده؟!
چرا قطعا میتونم این کارا کنم. الان هم اینجام تا این کارا بکنم. که بهت بگم لزوم هر چیزی خوندی و دیدی و شنیدی، گذشته ی به وقوع پیوسته من نیست...
شاید مخلوق ذهن من باشه...
شاید!