ویرگول
ورودثبت نام
iran nemati
iran nemati
iran nemati
iran nemati
خواندن ۷ دقیقه·۹ روز پیش

پیکان قهوه ای

عکس دختران با حضور یواشکی برادران
عکس دختران با حضور یواشکی برادران
عکس برادران
عکس برادران
پدر و مادر در حال آماده سازی بساط چای با شیطنت برادران
پدر و مادر در حال آماده سازی بساط چای با شیطنت برادران

خانواده من با ازدواج پدر و مادرم در سال ۱۳۶۲ تشکیل شد، یک خانواده هفت نفری با سه برادر و دو خواهر. من فرزند اول خانواده و متولد سال 63 هستم. خواهرم متولد 70 و آخرین فرزند خانواده است و برادرانم در حصار ما دو بانو هستند. در آن سال ها اعضای خانواده من در زمره اتوبوس سواران حرفه ایی به شمار می رفتند و اتوبوس وسیله اختصاصی رفت و آمد داخل شهری و بین شهری ما بود. پدرم اعتقادی به تاکسی نداشت چون باعث می شد دخلش با خرجش جور درنیاید.

وقتی سوار اتوبوس می‌شدیم، ما به سرعت خود را به صندلی های انتهایی می رساندیم و جاگیر می شدیم. برادرانم یک رسم اتوبوس سواری داشتند؛ هر کدام یک مدل ماشین با رنگ خاصی را انتخاب می کردند و شروع به سرشماری می کردند. هر یک در صورت رویت ماشین مورد نظر بلند داد می زد "مال من". در انتهای مقصد تعداد "مال من"های هرکس بیشتر بود، برنده می شد. گاهی بر سر تشخیص درست یک مدل ماشین دعوا می شد و شمارش به هم می ریخت که با وساطت پدر یا مادر سرشماری از نو شروع می شد. مسافران گاهی نظاره گر صحنه بودند و سعی می کردند عضو کوچکتر را در شمارش کمک کنند تا بلکه پیروز میدان شود. پسران در روزگاران گذشته عشق به ماشین و رانندگی را اینطور بروز می دادند و با آن کیف می کردند.

یادم می آید سالی که سریال سرنخ با بازی آقای جهانبخش سلطانی پخش می شد پدرم تصمیم گرفت وسیله اختصاصی تری برای خانواده بخرد و بدین ترتیب یک پیکان کارکرده قهوه ای وارد جمع ما شد. روزهای اول پدرم از خریدش ناراحت بود چون می گفت من با تمام پس انداز و خرجی خانواده ام "پیکان قهوه ای" را خریده ام، خدا کند که مشکلی پیش نیاید. ما از ورود "پیکان قهوه ای" خوشحال بودیم چون جز ما مسافر دیگری نداشت. هنگام بیرون رفتن بعد از هر بگو و مگو یا قرعه کشی، بخت با دو نفر همراه می شد و کنار پنجره از آن  آنها می شد و دقت در شمارش"مال من"ها افزایش می یافت و این دقت برنده شدن را برای ساکنین کنار پنجره به ارمغان می آورد.

روزی پدر تصمیم گرفت که خانواده را با سفر به مشهد شاد ‌کند و ما از اینکه با ماشین شخصی خودمان به مشهد می‌رفتیم، خوشحال بودیم.

جاده مشهد برای پدر من که با الله اکبر اذان مغرب دست از رانندگی می کشید تقریباً حدود یک روز و نیم زمان می‌برد. سفر اغاز شد. یکی دو تا پتو و چند بالش سوار بر باربند، وسایل و ملزومات سفر در صندوق عقب، ما فرزندان در صندلی عقب که خوشبختانه به دلیل جسته کوچک، هر پنج نفرمان به راحتی جا می شدیم،  پدر و مادر جلو و بساط چای در جلوی پای مادر قرار گرفت. 6 صبح سفر آغاز شد. از آنچه در بین راه اتفاق می افتاد چیزی متوجه نمی شدم، چون با خوردن آفتاب به صورتم خواب مرا با خود می برد و دیگر هیچ متوجه نبودم ولی در عوض شب که همه خسته بودند، من جغد بیدارباش بودم.

با فرا رسیدن شب، ماشین در شاهرود متوقف شد و شب را در این شهر سپری کردیم و کمی پسته خریدیم و فردا به راه ادامه دادیم.

در طول سفر بچه‌ها مدام تو سر و کله هم می زدند و بازی می کردند و همیشه صدای پدر بلند بود که می‌گفت:" آروم بشینید تا من بتوانم عقب رو ببینم، تو جاده ایم، شوخی نکنید، اتفاق یکبار می افتد." ولی مگر گوش کسی بدهکار بود. سفر به پایان رسید و ما وارد شهر مقدس مشهد شدیم.

از ذوق رسیدن به مشهد اولین کاری که کردیم وارد حرم شدیم و زیارتی کردیم. به قول مادر اول سلامی به آقا دادیم.

اصلاً فکر این نبودیم که باید جایی هم برای ماندن پیدا کنیم. نزدیک‌های غروب تازه متوجه شدیم که شب فرا رسیده است و ما هنوز جایی برای ماندن نداریم. به پیشنهاد پدر شب را در "پیکان قهوه‌ای" سر ‌کردیم.

پدر سعی کرد جای راحتی را پیدا کند که هم نزدیک پارک باشد که به قولی نزدیک به آب و سرویس بهداشتی باشد و هم بتوانیم شب را با آسایش بگذرانیم.

نزدیک به ورودی شهر پارک بزرگی بود که دور تا دور آن تا جایی که یادم می‌آید میله داشت، یعنی پارک محصور بود. پدرم بیرون از پارک در کنار پیاده رو جایی را پیدا کرد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد طوری که میله‌های پارک دیوار عقب و خود ماشین دیوار جلویمان باشد. قاعدتاً نیاز به دو دیوار جانبی نیز داشتیم، یک سر چادر مشکی و چادر نماز مادرمان را به میله‌های پارک و دیگری را به "پیکان قهوه‌ای" بستیم و دو دیوار جانبی به همین راحتی بنا شد. اما نگفته پیداست که همانطور که سریع بنا شد با هر تکیه و کشیدنی نیز به سرعت فرو می ریخت.

بدین ترتیب محل استراحت آن شب ما آماده شد؛ خانه‌ای که اصرار داشتیم برای آگاهی از اطراف باید سرمان را هر لحظه و آن بر بالای آن کنیم و مدام باعث فرو ریختنش می شدیم و پدرم بود که یک ریز می گفت: "بسه، برو بیرون ببین، بشین، نکن، دست نزن و .."  گاهی بر اثر فشار و هول دادن بسیار این چادرها کنده می‌شد و دوباره پدر با داد و بیداد این چادرها و یا دیوارهای جانبی را محکم می‌کرد.

یادم می‌آید شام خوردیم و بساط خواب را فراهم کردیم. قرار شد مادرم داخل ماشین بخوابد. ما سعی داشتیم در انتخاب جای خواب در دو سر چادر گوی سبقت را از یکدیگر برباییم تا بتوانیم از زیر چادر بیرون را بنگریم. حال شما در نظر بگیرید که در وسط خیابان هستیم و آسمان سقف مان و همه جا باز.

تازه مهیای خواب شده بودیم که صدای ماشین عروس آمد، نه یکی شاید بیش از صد ماشین عروس بوق بوق کنان وارد شهر ‌شدند. مادر گفت برای ازدواج دانشجویی است که چند روز است تلویزیون اعلام می کند. ما به سرعت سرهایمان را بالای چادر کردیم تا عروس ببینیم. ولی کسی نبود بگوید آدم عاقل مگر در خیابان و با این سرعت مگر می شود دید. حالا که فکر می کنم اصرار ما بر دیدن از بالای چادر نیز خنده دار بود. انگار واقعا در حصار دیوار بودیم و نمی توانستیم بیرون برویم. گویی واقعاً پنجره بود و ما با هم  سر و کله می زدیم که نوبت من است ببینم.

آنقدر هول دادیم و تو سر و کله هم زدیم که بتوانیم ببینیم که نه تنها عروس و ماشین عروس‌ها را ندیدیم بلکه کل چادرها نیز کنده شد و بساط خانه از پایبست ویران شد و همه چی به هم ریخت. پدر که تازه به خواب رفته بود هراسان بیدار شد و با داد و بیداد خانه مان را دوباره سامان داد، اما اینبار با گره های سفت و تشر زدن که بگیرید بخوابید. وای به حالتون صبح آفتاب نزده بیدارتون کنم و بیدار نشوید.

القصه، پدر برای تکمیل سفر و به کمال رساندن خوشی برای بازگشت مسیر شمال را انتخاب کرد. در شمال در  میان کوه های سرسبز در یک فضای بسیار زیبا برای صرف ناهار توقفی کردیم و برای ثبت لحظه های زیبا و  فضای سبز آنجا تصمیم گرفتیم با  دوربین قدیمی که امکان گرفتن بیش از ۱۲ عکس نمی داد،  به اصطلاح ژستی بگیریم و عکسی بگیریم. تعداد حضور افراد در عکس ها شمارش می شد تا نکند خدایی نکرده کسی بیشتر عکس بیاندازد و دیگری حقش خورده شود. ولی برادران با شیاطنت سعی می کردند در هر عکسی حضور داشته باشند.

عکس گرفتن و خوردن ناهار باعث شد یک توقف 1 ساعته به اندازه ۳ الی ۴ ساعت به درازا بکشد. پدر طاقتش تاب شد و با یک فریاد سعی کرد همه را مهیای رفتن نماید. وقتی از آن مسیر بر می گشتیم متوجه شدیم جاده که از آن گذشتیم را به دلیل سیل بسته اند و همه ناراحت در حال دور زدن و بازگشت بودند. همه خدا را شکر کردیم که به سلامت از آنجا گذشتیم.

پدر و مادرم مدام می‌گفتند: "خدا را شکر که بالاخره راه افتادیم و گرنه سیل می بردمان و آن وقت چه خاکی بر سر می‌کردیم."

عصرگاه در نقطه دیگری از شمال توقفی داشتیم و چند تخم مرغ محلی با کره خریدیم و خوردیم. الحق خوشمزه بود. شکر خدا "پیکان قهوه‌ای" ما را به سلامتی و با دل خوش به منزل رساند و باعث شد آن سفر و صمیمیتش در ذهنمان حک شود و نقل محفل و "یادش بخیر"های  امروز خانواده شود.

پدر مادردنده عقب با اتو ابزارمشهدسفر
۸
۰
iran nemati
iran nemati
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید