نویسنده و گردآورنده:ساره سرلک
مقاله ای از نشریه اندیشه، شمارهی چهارم، دورهی هفتم، تیر 1402
یکی بود، یکی نبود. بسیاری از داستانهای کودکیمان به این طریق آغاز شدند. داستانهایی که شاید با گذر زمان در لایههای ذهنمان دفن شده باشند، اما در جایی از درونمان بخشی از ما شدند؛ با آنها بزرگ شدیم و این کلمات، آرامبخشِ دنیای تاریک و وهمآور شبهایمان شدند. داستانها تاریخی طولانی دارند؛ به طوری که این انسانهای اولیه بودند که برای اولین بار، برای فرار از ترسها و نگرانیهایشان شروع به داستانسرایی و خلق اسطوره کردند.
پس از پایان عصر یخ، نوع و نحوهی زندگی انسان نیز مثل بسیاری از موجودات دیگر دچار تغییر و تحول شد. او نیاز به سازگاری با طبیعت و رفع نیازهای خود را داشت، اما بر رفع برخی از این نیازها ناتوان بود. آنها چنان انتزاعی بودند که هیچ ابزاری از عهدهی حل و فصل آنها بر نمیآمد. در همین زمان بود که انسان به ناتوانی مطلق خود در برابر مرگ پی برده بود. او آگاهانه متوجه شد روزی میمیرد و این بیش از هر چیز نزد او وحشتناک مینمود. او برای رهایی از این ترس سلاحی انتزاعی خلق کرد که نه بر رفع کامل آن، بلکه بر تقلیل آن توانا بود؛ و این سلاح همان چیزی است که بعدها هنر نام گرفت. خلق پدیده یا پدیدههایی که به نمایندگی از عواطف همهی افراد تولید شود و دقیقاً هم از همین راه برای همه ملموس و قابل فهم باشد. به بیانی هنر برای انسان باستان تنها راهی بود که میتوانست با آن بر قدیمیترین ترس خود غلبه کند.
این کشف جدید، این جسارت خلاقانه یا اساساً تمایل به خلق، نتیجهی ترسی است که از آغاز تاریخ در ظلمات ضمیر ناخودآگاه بشر وجود داشته است. در این زمان، هنرمند کسی بود که با ترسیم یا حک نقوش متفاوت بر دیوارهی غارها عهدهدار مقابله با این ترس مرموز شد؛ اولین اسطورهها هم بر روی همین دیوارها نقش گرفتند. این نقاشیها خود بازتاب اسطورههایی هستند که از ضمیر ناخودآگاه بشری سرچشمه میگیرند. قصد انسان غارنشین از این نقاشیها، روایت قصهی مقابلهی خود با بزرگترین دشمن ازلیاش یعنی مرگ بوده است. مرگ که همواره از نظر او وحشتناک مینمود، بدیهی است که جز در هیبت ترسناکترین پدیدههای طبیعی، یعنی حیوانات وحشی و عظیمالجثه، نمیتوانست متصور شود. کوتاه سخن این که برای انسان غارنشین، مرگ یک گاو نر وحشی است که فقط با سلاح و اتحاد میتوان از پس آن برآمد. هر انسانی برای بقای حیات خود لازم است که بر این گاو نر وحشی پیروز شود و یا اینکه حداقل در حد توان خود با آن به مقابله بپردازد؛ و این دومین اسطورهی بشری است. نخستین اسطورهی بشری جهانِ دیگر بود که نئاندرتالها برای گریز از مرگ کلیت آن را سامان داده بودند، در حالی که دومین اسطوره حفظ حیات از طریق مقابله با مرگ است که هوموساپینسها آن را بنیان نهادهاند.
در این میان برخی داستانها، تاریخ پرفراز و نشیبتری نسبت به باقی داستانها داشتهاند. اساطیر و افسانهها داستانهایی هستند که نسل به نسل منتقل شدند و زنده ماندند؛ آنها تخیلات و افکار پیشینیان ما را جلوهگر میشوند. نشانههای آنها امروزه نیز در بسیاری از آثار ادبی و یا نمایشی قابل تشخیص است و حتی آثار موسیقی زیادی با الهام از آنها خلق شدند. به همین دلیل، آشنایی با آنها باعث درک بهتر ما از این آثار میشود. برای مثال، نویسندهی مشهور سهگانهی ارباب حلقه ها، جی. آر. آر تالکین، بسیار تحتتأثیر داستانهای ایسلند یعنی اساطیر نورس بود. او که دایهای ایسلندی داشت از کودکی با این اساطیر آشنا شد و بعدها به مطالعهی آنها پرداخت. در حماسهی Volsunga، حماسهای ایسلندی، حلقهای قدرتمند و شمشیر شکستهی بازسازی شدهای عناصر کلیدی داستان هستند. عناصر کلیدیای که مشابه آن را در اثر تالکین نیز میبینیم. گندالفِ تالکین با ریش سفید بلند، کلاه لبهپهن، عصا و شنل یادآور اودین، بالامرتبهترین ایزد در اساطیر نورس است. او نیز مانند اودین خرد، حقیقت و دانش را گسترش میدهد. این تأثیر را میتوان در جغرافیای اثر تالکین نیز مشاهده کرد. آسگارد در اساطیر نورس خانهی خدایان است که در بالاترین قسمت جهان قرار دارد و مکانی برای صلح و شادی است، چنانکه این توصیفات یادآور والینور در اثر تالکین است. نیل گیمن، نویسندهی مشهور آمریکایی، نیز در آثارش بارها از اساطیر الهام میگیرد، او در کتابهایی مثل «اساطیر نورس» و یا «خدایان آمریکایی» بهصورت کامل به معرفی این اساطیر میپردازد. او همچنین در یکی از آثارش به نام «پسران آنانسی» از شخصیت آنانسی (که در ادامه با او آشنا میشویم) استفاده کرده و به صورت مدرنتری به او پرداخته است.
در اینجا بهتر است فرق میان اسطوره و افسانه مشخص شود.
این که افسانه چیست و تفاوت آن با اسطوره در چیست، مطلبی است که مورد توجه بسیاری از فولکلورشناسان قرار گرفته است؛ اسطوره (Myth) در فرهنگ علوم اجتماعی آلن بیرو چنین تعریف شده است:
اسطوره بیانکنندهی یک جهانبینی کلی در باب جهان، منشاء آن و مقام و موضع انسان در طبیعت و همچنین نیروهای برین است.
در تعریفی دیگر آمده است: اسطوره از نخستین تجلیات هوش بشر است. منبع الهام نخستین قصههایی که انسان بافت، نظارهی چیزهایی بود که معنای آنها را در نمییافت، اما آدمی با این همه میخواست -گاه برای تسکین و گاه برای توجیه وحشت و هراس خود- آنها را تفسیر کند.
اسطورهها بهعنوان نمادهای دیرپا شناخته و پذیرفته شده و بهصورت مؤثر در روان و رفتار فرد و جامعه وجود دارند. آنها الهامبخش و حرکتآفریناند؛ اما افسانهها در ظاهر حکایتهایی ساده و کمعمقاند که از نظر اجتماعی بسیار آمیخته با زندگی روزمرهی مردماند. اسطوره در بلندای خیال یک قوم اتفاق میافتد، ولی افسانهها بر روی زمین در کنار دستها و چشمها رخ میدهد. افسانهها در بردارندهی آرزوهای خیالی و اعتراضی به وضع موجودند. آنها چیزهایی هستند که انسان نداشته اما خواهان آن بوده است مثل اسب پرنده، چراغی با دیو خدمتگزار یا ازدواج دختری فقیر با پسر پادشاه و….
به طور کلی میتوان گفت شخصیتهای اسطوره انسانی نیستند و آیینهای باستانی نقش اساسی در به وجود آمدن آنها دارند؛ افزون بر آن، اساطیر توجیهی برای پدیدههایی هستند که انسان توانایی تفسیر علمی آن را نداشته است. در حالی که حوادث افسانهها به دست انسانهایی خاص مانند شاهان یا پهلوانان رقم میخورد و اکثر ما با این شخصیتها آشنا هستیم. افسانهها دارای مفاهیم عمیق فرهنگی، اجتماعی، دینی و بعضاً سیاسی هستند و باور در افسانهها کارکرد زندگی اجتماعی دارد و مسئلهی توجیه پدیدهها کمرنگتر میشود.
در این میان دستهی سومی هم وجود دارد به نام متل یا داستان پریان که ممکن است با این دو به اشتباه گرفته شود. متلها داستانهای غیرواقعیای هستند که برای سرگرمی و خوشایند کودکان روایت میشوند. در این گونه، نکته فقط شرح یک وضعیت و پند نهفته در آن است که حتی گاهی پند قابلتوجهی هم ندارد و صرفاً شرح یک وضعیت است. مفاهیم آن اغلب محدود به یک فرهنگ یا جغرافیا نمیشوند و شخصیتهای آن نیز شناسا نیستند و ممکن است هر کسی باشند.
مطالعهی اساطیر بهنوعی مطالعهی ناخودآگاه بشر است، به طوری که میتوان نشانههای اتفاقات و تحولاتی را که برای انسان در جهان خارج اتفاق افتاده است را در داستانهای اساطیری مشاهده کرد. برای مثال میتوان به تحول نقش زنان در جامعهی آن روز و تغییراتی که بهدنبال آن در اساطیر رخ داد اشاره نمود.
آثار تجسمی دورهی نوسنگی پیش از هر چیز موتیفهایی را با عنوان کلی «الههها» یادآور میشود؛ چنان که حتی برخی این دوره را اساساً «دورهی الههها» مینامند. الهههایی که در دو طرف آنان همواره گربهسانانی به چشم میخورند که از یک سو نشاندهندهی قدرتمندی این الههها و از سویی دیگر، نشاندهندهی ارتباط این الههها با طبیعت هستند. انسان عصر حجر به وجود نوعی رابطه میان زن و طبیعت پی برده بود و دریافته بود که برخلاف مردان، این پیکر زنان است که بیشتر به طبیعت شباهت دارد. بدیهی است که طبیعتی که زاینده است و مادرانه پرورش میدهد به پیکر زنان بیشتر شباهت دارد تا به پیکر مردان. از این همه، نتیجه این که نخستین خدا طبیعت بود و طبیعت در ذات خود پدیدهای مادینه. زن مانند خدایان قادر به تولید مثل یا به بیانی خلق کردن است و باروری از دید انسان باستان مزیتی غیر قابل انکار است. زن میتواند از بدن خود انسانی دیگر را خلق کند و او را پرورش دهد؛ و فراموش نکنیم که در نزد انسان عصر حجر این فقط از دست خدایان برمیآمد و در ذات خود امری مقدس بود. در دورهی نوسنگی مردان به شکار میرفتند و زنان به گردآوری منابع غذایی حاضر و آماده که در طبیعت پیرامون آنها به حال خود رها شده بود مشغول بودند و قسمت قابل توجهی از غذای مردمان این ادوار با همین گردآوری تأمین میشد. در این زمان زنان گیاهان را پرورش دادند و حیوانات را اهلی کردند و همزمان پرورش کودکان را نیز بر عهده داشتند. بر این اساس میتوان گفت که زن نیز پابهپای مرد با طبیعت پیرامون خود بیواسطه در ارتباط بود اما با افزایش جمعیت و یکجانشینی وضعیت تغییر کرد.
در این دوره تولید فرهنگ توسعهی چشمگیری یافته بود. انسان در گذشته فهمیده بود که مقابله با مرگ نیاز به همکاری دارد و این منجر به همزیستی گروهی میشود و حالا او از تجربهی زندگی یکجانشینی گروهی به این نتیجه رسیده بود که همزیستی در قالب گروههای بزرگ صرفاً با تشکیل یک ساختار اجتماعی ممکن است و این ساختار هم تا زمانی سرپا میماند که روابط جنسی حسابشده و قانونمند باشند. نیاز به توضیح ندارد که آسانترین راه برای رسیدن به این هدف، مهار زنان بود. به بیانی دیگر، آنها بر این باور بودند که مهار طبیعت پیش از هر چیز با مهار زنان میسر میشود. اندیشهی مردسالارانهی حاکم بر این دوره محدود کردن روابط جنسی (و به تبع آن زنان) را امری الزامی مینمود و این مهمترین قانون زندگی فرهنگی اجتماعی نو بود. باید توجه داشت که از این راه، زن که در دورهی عصر حجر قدیم در کالبد یک الهه بر سنگها شکل میگرفت، در دورهی عصر حجر نو بزرگترین تهدید برای تخریب ساختار اجتماعی نو بود.
این تحول تأثیرات خودش را بر روی اساطیر داشت به طوری که الهههای نسل دوم خدایان (که متعلق به عصر حجر قدیم بودند) از میان برداشته شدند و الهههایی مانند هستیا، آرتمیس و آتنا خلق شدند؛ آنها نماد زنان مهارشدهی فرهنگ جدید بودند.
آتنا یکی از مؤثرترین شخصیتهای اساطیر یونانی است. او الههی خرد و دانایی بود که پدرش زئوس، خدای خدایان، و مادرش متیس، الههی عقل و دانایی است. متیس آتنا را باردار بود که پیکی از جانب اورانوس و گایا به زئوس پیغام دادند که به دنیا آمدن این فرزند سرنوشت شومی را برای زئوس رقم میزند که آن همانا برکناری او از اریکهی قدرت به دست فرزندش است. یگانه راه فرار زئوس از این سرنوشت بدشگون، به سفارش مادرش، خلاصی از دست متیس بود. زئوس متیس را به همین دلیل بلعید اما در ادامه آتنا از سر پدرش زاده شد. فراموش نکنیم که متیس الهه بود، آن هم الههی عقل. زئوس در پی آن بود که ارواح شیطانی را از زنان بگیرد و برای همیشه از هستی و حیات انسان دور بدارد: زنی که نماد نیروهای اهریمنی بود، یعنی متیس، از بین میرود تا زنی که نماد عقل و منطق است یعنی آتنا زاده شود. در این میان نباید از نظر دور داشت که این عقل و منطق همانا عقل و منطقی است در ذات خود مردانه؛ و آتنا به بیانی نمادین، نمایندهی منطقی است که از سر مرد در وجه عام آن برآمده است. پیشتر هم اشاره شد که او از عقلگاه زئوس زاده شد و آنان که او را عقل زئوس میشمارند چندان هم بیراه نمیروند. متیس (که از نسل دوم خدایان است و به نحوی منسوب به عصر حجر قدیم) عرصه را برای آتنا -که از نسل اخیر خدایان است و به نحوی منسوب به عصر حجر نو- خالی میکند. این کودتا بر ضد زنانگی خصوصاً در مفهوم جنسی آن است، نه زنان در حکم جنسی از انسانها. در این دوره انسان متوجه شده است که افزایش جمعیت به مفهوم کاهش منابع غذایی است و علاوه بر آن، افزایش جمعیت از هر نظر برای او و جامعهی شهری نوپای او مضر است. به همین دلیل، مردان در این دوره در پی تسلط بر زنان و کنترل جمعیت هستند و آسانترین راهحل ممکن برای این مسئله همانا خانهنشین کردن زنان به مفهوم اجتماعی آن است و آتنا الههای است که در این نظام نو این زنان درواقع در بند را نمایندگی میکند.
لازم به ذکر است که آتنا در هلاکت مدوسا نیز نقش مهمی ایفا کرده است. مدوسا یکی از خواهران موسوم به گورگونهاست. از میان خواهران گورگون فقط مدوسا میراست و مابقی همه نامیرا هستند. دستان او برنجی است، دندانهایش به سان دندانهای گراز وحشی است، به جای مو مارهایی در هم تنیده بر فرق سرش میلولند، بالهایی پهن و گسترده دارد و با یک نگاه میتواند هر موجودی را به سنگی خارا تبدیل کند. در برخی از روایات اسطورهای، ظاهر مدوسا چنان ترسناک توصیف شده است که حتی برخی از خدایان و الهگان نیز از او میهراسند. آتنا از خطایی که مدوسا به همراه پوزئیدون، خدای آبها، در معبد منسوب به او انجام داده باخبر میشود. او که بسیار از این اتفاق خشمگین شده بود، با خود عهد میبندد که مدوسا را نابود کند. در همین زمان پرسئوس به درگاه آتنا آمده و در قبال رهایی مادرش، دانائه، از چنگ پادشاه پولیدکتس، هلاکت مدوسا را متعهد میشود. آتنا قبول میکند و سپر مشهور خود را به او میدهد و از هرمس نیز تقاضا میکند که او را در این نبرد یاری دهد.
پرسئوس که اکنون به سپر آتنا و داس هرمس مجهز است و خودی که او را نامرئی میکند، با تلاشی فوق انسانی، قبل از اینکه به نگاه مدوسا دچار شود بر او پیروز میشود و سپر خود را به سر مدوسا مزین میکند. او از این طریق در دل دشمنان خود ترسی دو چندان ایجاد میکرد.
در اساطیر یونان روایات منسوب به نسل سوم خدایان المپ، در واقع به از میان برداشتن موجودات متعلق به نسل اول و دوم میپردازند و خصومت آتنا با مدوسا نیز از همین دست است. هر دوی آنها، به مفهوم اسطورهای آن، مخلوقاتی الهی و زن هستند اما تفاوتهای زیادی با هم دارند: آتنا جوان، قوی، زیبا، عاقل و باکره است، در حالی که مدوسا پیر، نازیبا یا حتی چندشآور، مانند مرگ تاریک و در یک کلمه، از هر نظر اهریمنی است. مدوسا یا اساساً خواهران گورگون نمونههایی از زنانی بودند که در عصر حجر قدیم از ضمیر ناخودآگاه بشر به وجود آمدند. آنها کهن، مهارنشدنی، مرموز، بهرهمند از نیروهای اهریمنی و از همه مهمتر، تهدیدآمیزند. در حالی که آتنا زیبا، با اوضاع فرهنگی-اجتماعی جدید همخوان و از همه مهمتر باکره، یا از دیدی زنی نازاست. مدوسا در واقع نخستین تصور مردان یونان باستان از زنان است. جای توجه دارد که در این دوره نمونههای شبیه به مدوسا بسیار است: زنانی زننده و بسیار زاینده. این زنان که متعلق به عصر حجر قدیم بودند در یک کلمه مهارناشدنی بودند و از همین رو برچیده شدن آنها امری الزامی است؛ چون فقط در این صورت است که عرصه برای به میان آمدن زنانی همخوان با این موقعیت جدید خالی میشود. اگر مدوسا هلاک نشود، آتنا آنگونه که باید و شاید مشهود نخواهد بود.
الههی دیگری که در این زمینه میتوان به آن اشاره کرد آرتمیس است. آرتمیس دختر زئوس، خواهر آپولون و الههی شکار و ماه است؛ او یکی از الهه-مادران مهم فرهنگ یونانی است. نیوبه به توان زایندگی خود و فرزندان بسیارش میبالید و از همین رو همواره بر لتو، مادر آرتمیس و آپولون، که دو فرزند بیشتر نداشت به دیدهی تحقیر و تمسخر مینگریست. سرانجام صبر لتو به پایان رسید و از فرزندان خود یعنی آپولون و آرتمیس خواست که انتقام این همه انتقاد بیجا را از نیوبه و فرزندان او بگیرند. آپولون و آرتمیس که بیش از همه در شکار و مخصوصاً تیراندازی مهارت داشتند، چارهای وحشتناک یافتند؛ در طول یک شبانه روز، همهی فرزندان پسر نیوبه را آپولون و همهی فرزندان دختر او را نیز آرتمیس به هلاکت رساند. نیوبه بهخاطر این موضوع آنقدر گریه کرد که خدایان به رحم آمدند و یک پسر و یک دختر او را جانی دوباره بخشیدند، اما این نیز از اندوه او نکاست؛ چنان که از جمع و جامعه گریخت و از دربار پدر خود، تانتالوس، نیز فاصله گرفت و بر بلندای کوه اسپیلوس چندان گریه و زاری کرد که خدایان در آخر او را به تختهسنگی سترگ تبدیل کردند.
این روایت اسطورهای آشکارا بر مهار زایندگی زنان به دست خدایان اشاره میکند. طرح کلی این اسطوره به وضوح پیداست: مواجههی دو زنی که یکی فرزندان بسیاری دارد و دیگری دو فرزند بیشتر ندارد و در آخر هم زنی سرانجام خوشی دارد که فرزندان کمتری دارد یعنی لتو؛ نیاز به توضیح ندارد که این آشکارا تبلیغ زایندگی کمتر است. فرزندان بیشتر در جامعهی فرهنگی نوپا نه تنها مثبت تلقی نمیشود، بلکه حتی چندان بار منفی دارد که مقابله با آن الزامی است. این اسطوره از همین رو بنیاد میگیرد.
به این ترتیب اثرات تحولی در دوران عصر حجر، در اساطیر یونان ظاهر شد. اسطورهها اساساً از خودآگاه مردمانی که موضوع آن را به شخصه تجربه کردهاند بنیان نمیگیرد، بلکه ناخودآگاه مردمانِ متعلق به دورههای بعد است که این موضوعات را در قالب اسطورهها شکل میدهد.
در ابتدا چگونگی شکلگیری داستانها را در واقعیت توضیح دادیم، اما این که در اساطیر چگونه داستانها به این جهان آمدند داستان دیگری را شامل میشود. این داستان متعلق به قوم آشانتی، قبیلهای ساکن در جنوب غربی آفریقاست و طبق آن داستانها، به دست عنکبوتی بهنام آنانسی به این جهان وارد شدند. آنانسی پادشاه داستانها، حقهباز، جوکساز و معلم کسانی است که از این سنتها پیروی میکنند. کسانی که در داستان بافتن استعداد دارند میتوانند آنانسی را احضار کنند، همچنین میتوان او را برای شنیدن یک داستان خوب و یا کمک گرفتن برای تبدیلشدن به یک داستاننویس چیرهدست نیز احضار کرد. او به شکلهای مختلفی به تصویر کشیده میشود، گاهی به شکل یک عنکبوت بزرگ، گاهی به شکل مردی که میتواند خودش را به عنکبوت تبدیل کند و گاهی هم به شکل عنکبوت هشت پایی با صورت و سایر ویژگیهای انسانی. آنانسی همیشه به این شکل نبود، در واقع روزگاری بود که او یک انسان کاملاً معمولی بود، یک انسان کاملاً معمولی با حس شوخطبعی غیر معمولی. همین حس شوخطبعی هم بود که کار دستش داده بود، او آنقدر گستاخ شده بود که خدایان را هم مورد تمسخر قرار میداد؛ یک روز هم یکی از این خدایان عصبانی شد و بدنش را مانند یک کوزه تکهتکه کرد اما دل خدایان به رحم آمد زیرا موجود بیچاره فقط دوست داشت بخندد. برای همین اجازه دادند تکههای بدنش را جمع کنند و آنها را به شکل یک عنکبوت سر هم کنند تا او به زندگیاش ادامه دهد. ابتدا از ظاهرش راضی نبود اما وقتی فهمید به همراه بدن عنکبوت، قابلیتهای این موجود را هم پیدا کرده است، توانست با این واقعیت کنار بیاید. آنانسی هم بهعنوان یک خدا پرستش میشد و هم بهعنوان یک قهرمان تحسین میشد. این خدا یا مرد عنکبوتی در دستهی شخصیتهایی قرار میگیرد که به آنها خدایان حیلهگر میگوییم؛ خدایان حیلهگر شخصیتهایی شرور و منفی در داستانها نیستند بلکه هدف آنها بیشتر به هم زدن نظم موجود و مسخره کردن نظامی بود که باقی خدایان در جهان ایجاد کرده بودند و اکثراً هم بهخاطر این شیطنتهایشان تنبیه میشدند. یکی از این خدایان لوکی، پسر اودین، در اساطیر نورس است. اما شخصیت آنانسی خیلی فراتر از یک دلقک میرود. او نقش زیادی در فرهنگ این مردم داشته است به طوری که در دوران بردهداری آنانسی تبدیل به نماد مبارزه و مقاومت در برابر ظلم تاجران برده میشود و این اساطیر و افسانهها تبدیل به حلقهی زندگی بردگان سیاهپوست و زندگی پرافتخار گذشتهشان در آفریقا میشود. یکی از معروفترین این داستانها افسانهی آنانسی و جعبهی چوبی داستانهاست.
آنانسی به اطرافش نگاهی انداخت. او از جهان لذت میبرد اما به نظرش جای بسیار خستهکنندهای بود و حوصلهاش سر رفته بود برای همین تصمیم گرفت به قصر خدای آسمانها، یعنی نیامه، سری بزند. وقتی به آنجا رسید فهمید آنجا هم اوضاع فرقی ندارد و نیامه روی تختش دراز کشیده است و خود را باد میزند. آنانسی تصمیم گرفت کمی در قصر بگردد تا چیزی برای سرگرم شدن پیدا کند. او جعبهای را پیدا کرد که نه طلایی بود و نه جواهر نشان، نور جادوییای هم از آن ساطع نمیشد. خدمتکار به او گفت آن جعبهی داستان هاست و تا کنون هیچ کس درِ آن را باز نکرده است. آنانسی حتی نمیدانست داستان چیست زیرا نیامه تمام داستانهای جهان را در آن جعبه جمع کرده بود و آنها را با کسی شریک نمیشد.
آنانسی از نیامه خواست که درِ آن جعبه را باز کند اما نیامه خشمگین شد. در آخر آنانسی پیشنهاد خرید آن جعبه را به نیامه داد و نیامه گفت اگر بتواند چهار موجودی را که از او میخواهد به نزدش بیاورد جعبه را به او میدهد.
روز بعد آنانسی چوبی در دست گرفت و بیرون خانهی مار افعیای نشست و وانمود کرد که با خودش صحبت میکند: «نه اینطور نیست، معلوم است که این بلندتر است». افعی از خانهاش بیرون آمد و از او پرسید که چرا با خودش حرف میزند. آنانسی گفت که زنش معتقد است هیچ مار افعیای پیدا نمیشود که به اندازهی این چوب بلند باشد. مار برای این که ثابت کند از چوب بلندتر است کنار آن خود را دراز کرد اما آنانسی پیشنهاد داد که برای اینکه مطمئن شود سر و دم مار را به چوب ببندد، مار هم قبول کرد اما آنانسی با بستن سر و دمش توقف نکرد و آنقدر تار پیچید که مار افعی زیر یک تودهی سفید تار عنکبوت دفن شد. به این شکل آنانسی موجود اول را گرفت و به نیامه تحویل داد.
آنانسی برای به دام انداختن موجود بعدی گودال عمیقی حفر کرد. صبح روز بعد شیر غول پیکری در آن گودال گرفتار شده بود. آنانسی برای کمک به او طنابی از تارهای خود به شیر داد تا از آن برای خارج شدن از گودال استفاده کند، اما زمانی که شیر شروع به بالا آمدن از طناب کرد درگیر تارها شد. هر چه بیشتر برای رسیدن به بالا تقلا میکرد، بیشتر در هم میپیچید. سر انجام نتواست حرکت کند و آنانسی موجود دوم را هم به دام انداخت.
برای موجود (یا بهتر است بگوییم موجودات بعدی) آنانسی یک کدو را خالی کرد و سوراخی در آن ایجاد کرد. سپس روی یک برگ بزرگ آب جمع کرد، نیمی از آن را روی سر خودش ریخت و نیمی دیگر از آن را روی کندوی زنبورهای عسل. وقتی زنبورها با عصبانیت از کندو بیرون آمدند، آنانسی فریاد زد که بارانها کمی زودتر آمدهاند و میتوانند درکدوی او پنهان شوند. هنگامی که آنانسی مطمئن شد آخرین زنبور هم به داخل کدو رفته است با تارهایش سوراخ کدو را پوشاند.
اما موجود چهارم یک حیوان خرفت و ساده نبود که بتواند بهراحتی با حیلهای او را به دام بیندازد. موجود چهارم موآتیا پری جادویی جنگل بود. موجودی از نسل خدایان که محافظ درختان جنگل بود و با جادویش میتوانست هر حیوانی را رام کند؛ اما موآتیا یک نقطه ضعف داشت و آن هم این بود که او عاشق شیرینی بود و تنها راه به دام انداختنش هم همین بود. آنانسی چند روزی را به تراشیدن یک عروسک چوبی گذراند و وقتی که کارش تمام شد آن را با شیرهی درخت افرا پوشاند و جایی نزدیک برکه به درختی آویزان کرد. آنانسی هم که هرگز دلش نمیخواست موآتیا او را ببیند رفت و جایی دور کمین گرفت. تقریباً نصف روز گذشت تا اینکه عروسک شروع به تکان خوردن کرد. بوی شیرینی پری جنگلی را جذب کرده بود و ظاهر عروسک باعث شده بود که فکر کند او هم یک موجود جادوییست و حالا دستهایش در شیرهی درخت گیر کرده بود. صدای جیغهای موآتیا پرندگان جنگل را فراری داد اما چیزی نگذشت که دیگر تقلایی نکرد و از خستگی بیهوش شد. آنانسی با احتیاط جلو رفت و شکارش را میان تارهایش پیچید و آن را به خدای آسمانها تقدیم کرد.
آنانسی بالأخره توانسته بود با هوش و حیلهگریاش جعبهی چوبی داستانها را به دست بیاورد اما حالا جرئت نداشت درش را باز کند؛ میترسید داستانها آسیبی به او برسانند و یا خطرناک باشند تا اینکه بالأخره روزی زنش به ستوه آمد و از او خواست که در جعبه را باز کند. آنانسی به قصد باز کردن به سراغ جعبه رفت. آرامآرام لبهی در را باز کرد تا از شکافی باریک داخل جعبه را نگاهی بیندازد اما همان شکاف کافی بود تا داستانها مثل آتشفشان از درون جعبه فوران کنند و وارد جهان شوند. داستانهای واقعی، داستانهای خیالی، داستانهای کهن و داستانهای جدید. گوش همهی انسانها و حیواناتی که روی زمین زندگی میکردند پر شده بود از این داستانها. بعضی داستانها را میشنیدند و میخندیدند و بعضیها هم میترسیدند و گوششان را میگرفتند، بعضی داستانها هم بودند که مردمان را عاشق میکردند. همینطور که داستانها از داخل جعبهی چوبی بیرون میآمدند، آنانسی آنها را میشنید و از شدت خوشحالی بالا و پایین میپرید. حالا میتوانست داستانهایش را برای همه تعریف کند، حالا روزهای بلند تابستان میتوانست خودش و بقیه را سرگرم کند و از آن روز بود که همهی مردم توانستند داستانهای بقیه را بشنوند و داستانهای خودشان را تعریف کنند.