-سعی میکنم ادامه بدم، اما...هوا خیلی تاریکه.
انگار چندسالی میشه که نور خورشید رو ندیدم، چرا صبح نمیشه؟ قبلا شب انقد طولانی نبود.
باند هایی که باهاش زخمامو بستم خیس خون و عفونته ولی وقتی برای عوض کردنشون نیست.
بندهای پوتینام انگار تار عنکبوته از بس فرسوده شده. مدت هاست دارم همینجوری ادامه میدم. قمقمه م خالیه، آب ندارم.
تشنم.
تنهام.
و باید تنها هم ادامه بدم.
با همین بدن زخمی و فرسوده و تشنه.
ولی اگه همراهی داشتم، آيا این راه انقدر طاقت فرسا بود؟
همراه...
هه.
صدای تق چیزی زیر پایم میآید و افکارم پراکنده میشوند. وقتی خم میشوم و آن را بلند میکنم، میبینم یک گردنبند است. در واقع، میشود گفت بود.
زنجیرش را در مشتم میگیرم و چشمانم را تنگ میکنم.از زنجیر زنگ زده اش، بقایای چیزی قرمز رنگ و فرسوده آویزان است. همان که تکه های شکسته ش جلو پاهایم است. با اینکه شب است، ولی هوا صاف است و نور ضعیف مهتاب برای دیدن آنچه در دستم است کافیست.
گردنبند که در دستم برقی میزند، جرقه ای به ذهنم خطور میکند. بیشتر تامل میکنم، ایندفعه نه یک جرقه، بلکه صاعقهای مثل پتک بر سرم کوبیده میشود.
-این گردنبند قبلا گردن من بوده. یادم میاد.
برمیگردم و به راهی که ازش آمدم نگاهی مياندازم. آیا دور خودم چرخیدم؟
از وقتی که خونه نابود شد، سفر منم شروع شد. زمان از دستم دررفته. آخرین باری که چیزی خوردم رو یادم نمیاد، نمیدونم کجا میرم.
تنها مسئله ای که از زمان ترک خونه بیشتر شده، چیزی جز زخم نبوده.
بدنم شده پوست و استخوان و یک مشت چسب زخم کهنه و باند چرک تاب.
مغزم...مغزم مثل سیب کرم خورده ست.
تمرکز میکنم.گردنبند، یک گل رز بود. پرداخته شده از یاقوت، ظریف و زیبا. از اون اشیایی بود که گویی روح داشتند، از بس که تابناک و خیره کننده بود. من عاشقش بودم، چه چیزی باعث شد بیخیالش شوم؟
یادم میآید که گردنبند را، با خشونت از گردنم کندم، انداختم بر روی ماسه ها و به راهم ادامه دادم.
هیچوقت نشد که پشت سرم را نگاه کنم.
و حالا.
خاطرات مثل برق و باد از خاطرم عبور میکرد. از زخمانم خون میچکید.
و از چشمانم اشک. اشک...
گردنبند را انداختم بر روی زمین، ده بار، شاید هم صدبار.... گلبرگ های گردنبند جدا شده و شکستند. دیگر چیزی نمانده بود که قابل تشخیص باشد
مثل من. مثل روح من.
به راهم ادامه دادم...