الان ساعت ۱۳:۰۴ دقیقهی بعد از ظهر است و دو روز از زمانی که به نیما قول دادم تا لینک این مطلب را برایش بفرستم گذشته. چندتایی کار عقبماندهی دیگر هم دارم که راستش را بخواهید، نسبت به نوشتن چیزکی دربارهی وبلاگ و وبلاگنویسی مهمتر است. اما، مثل همیشه، مغز و دلم خیلی به اولویتهای تعیین شدهی «منطقی» تن نمیدهند و این میشود که وسط یک روزِ کاری نسبتا شلوغ، کُنجی پیدا کردم تا هم به وعدهام با تاخیر وفا کنم و هم، کاری بکنم که بیشتر از باقی دوستش دارم: نوشتن
من و خانوادهام دو-سه سالی در شهر خمین ساکن بودیم. به خاطر شغل بابا، ۸ تا ۱۰ سالگی من در شهری گذشت که ربطش به شهرِ محل تولد و سکونتِ آن زمانم، یزد، حداقلی بود. همین دلیلی بود که معاشرتم محدود باشد به بچههای مدرسه و خواهر و برادری که ۶-۷ سال از من بزرگتر بودند و طبعا، کارهای مهمتری از مصاحبتِ با من داشتند. همبازیام کامپیوترِ پنتیوم تری خواهرم بود و البته، کتابهای داستانِ هزارویک شب برای بچهها. چیزی حدود ۴۰ جلد با حجمِ کم و زبانی ساده، که فکر کنم هرکدامشان را چهار-پنج بار خواندم. نه اینکه خوردهی کتاب بوده باشم و یک نوعی از فرهیختگی ذاتی را حمل کنم، نه، چاره و گزینهی دیگری نداشتم! مامان چند سال پیش دادشان به یکی، و من هنوز بابتش مکدرم که دیگر آن کتابها را ندارم تا روزی به پسری که ندارم بدهم.
من همان روزهای بین ۸ تا ۱۰ سالگی بود که شروع کردم به نوشتن. داستانها را شکل دیگری تمام میکردم، آدمهایشان را با هم قاطی و قصههای جدید میساختم. توی دفتری مینوشتم و میخواندم و حالم خوب میشد. چقدر از اینکه آن دفترچه هم دیگر نیست، ناراحتم.
چندسالی گذشت تا سال ۱۹۹۸، که نمیدانم به تاریخِ شمسی چه سالی میشود. تلوزیون، مدام تیزهای جامجهانی را پخش میکرد که آدرس وبسایت فیفا در آن خودنمایی میکرد. من، نه از فوتبال چیزی میفهمیدم و نه لذتی میبردم. نقلِ قولی از شهید مطهری یا بهشتی هست که وقتی به تماشای یک بازی فوتبال نشسته، گفته که چرا به این ۲۲ نفر یکی یک دانه توپ نمیدهید که بیخود دو ساعت پیاش ندوند؟ و من هم به همین منطق معتکفم. حالا بگذریم، این www ها که نمیفهمیدمشان، آنقدری برایم جذاب و عجیب بود من را برد به سمت کافینتی نزدیک مدرسهمان، و اولین سایتی هم که بازش کردم شد فیفا. جلالخالق! توی کامپیوتری که تا قبل از آن فقط محیط NC و بعدترش windows 3.1 دیده میشد، حالا میشد عکس روبرتو باجو و علی دایی را هم دید. بدون اینکه دیستکی واردش کنی.
اینترنت برای من شد ابزاری برای کشف چیزهای تازه. پسرخالهای دارم که آنزمان دانشجوی دکترا بود و برای کل خانواده، نمادی از علم و دانش و خردورزی. عبدالکریم سروش میشناخت و فلسفه میدانست. من که بچه بودم و همصحبتم نمیشد، ولی روزی به بابا و داییها میگفت که این اینترنتِ لامصب یه چیزهایی دارد که باورتان نمیشود، مثلا میتوانی بروی توی فلان کتابخانهی بزرگ دنیا و کتابهایش را ورق بزنی. منم همان گوشه که نشسته بودم، جایی از خاطرم سپردم که دفعهی بعد در کافینت بجای تماشای عکس و فیلمهای جام جهانی و چیزهایی که دوستشان ندارم، بگردم و آن کتابخانه را پیدا کنم. همین شد که کتابهای هدایت را دانلود کردم و «سه قطره خون» شد اولین کتابی که آنلاین و دیجیتال خواندم.
جایی از زمان به این نتیجه رسیدم که من «هم» باید چیزی به این جهانِ ناپیدای مجازی اضافه کنم. گشتم و به «پرشین بلاگ» رسیدم که آن زمان، پیشقراولِ محتوا و وب فارسی بود. نه میدانستم وبلاگ چیست و نه فرقش را با همان کتابخانهی درندشت آنلاین میدانستم. همینکه میشد «اثری» از خود جا گذاشت که باقی آدمهای دنیا آن را ببینند، اینقدر توفیق و افتخار بزرگی بود که مامان یکی-دوباری پُزش را به این و آن داد که پسرم رفته توی اینترنت.
این جهلِ جذاب اما خیلی طول نکشید. چندتایی وبلاگ درست کردم و چیزهای مختلفی درشان مینوشتم. مثل حالا نبود آن روزها، هر خزئبلی که مینوشتی خواننده داشت. کامنتبازی داغ بود و ملت، تشنهی خواندنِ چیزهایی در وب. اولین وبلاگم که جدی بود و منسجم، سال ۸۴ روی بلاگفا آغاز شد و تا آخرای ۸۷ هم بروز میشد. از علیرضا شیرازی هم مکدرم که حذفش کرد.
از وقتی سروکلهی گودر پیدا شد، نوشتن برایم به امری واجب و قالب تبدیل شد. حالا راهِ سادهتری برای ارتباط با آدمهای دیگری در کار بود و «استمرار» وجه لازم برای ماندن در آن جریان. هم نوشتن لذتبخش تر بود و هم خواندن. هنوز هم معتقدم که بعد از گودر، هیچ پتلفرم دیگری نتوانست آنچنان پیوندی اجتماعی-مجازی را بین آدمها ایجاد کند. ارتباطاتِ آنجا با هرجای دیگر توفیر داشت. چقدر روزهای قشنگی بود، چقدر یاد گرفتیم و چقدر رفیقِ خوب پیدا کردیم. تا همیشه از گوگل هم برای حذف گودر مکدرم.
همعصر گودر و پس از آن، زوال وبلاگنویسی و صعود شبکههای اجتماعی به اوج آغاز شد. اینکه میگویم زوال، منظورم ایجادِ نوعی ارجحیت برای حضورِ فستفودی در اینترنت است. از وقتی اراده میکردی تا زمانیکه حرفی از تو در دلِ اینترنت جا میگرفت، چند لحظه فاصله بود. این کجا و چند ساعت فکر و چِرکنویس کردن و پاکنویسِ بعدش برای انتشارِ پستِ وبلاگ کجا؟ بیایید باور کنیم که شبکههای اجتماعی، جدای فایدههای محدود و همهی آسیبهای پرشماری که برایمان داشته، از ما آدمهای سطحیتری هم ساخته که به نظر متوجهاش نیستیم. یک روز استادی سر کلاسی با غیض و غضب، سرِ ما شاگردانی که اکثریتمان تکلیفی را انجام نداده بودند داد میزد و میگفت، زمانِ ما برای پیدا کردن فلان کتاب باید دَمِ این و آن را میدیدیم و کلی مشقت میکشیدیم که بتوانیم چیزی که لازمش داشتیم را بخوانیم. حالا شما اراده میکنید و گوگل برایتان همهچیز را شکلات پیچ میکند و باز هم نمیخوانید؟ نمیدانم آن بزرگوار با تویتر آشناست یا نه، و آیا میداند که ما حالا حتی آن شکلات پیچها را هم چون طولانیاند تحویل نمیگیریم و به ۱۴۰ کاراکترهایی بسنده میکنیم که یکی، برایند ذهنیاش را از مطلبی چندصد کلمهای عرضه کرده؟
من از شبکههای اجتماعی اما مکدر نیستم و دوست دارم فکر کنم که مشکل از خودِ من و ماست که اینطور آنرا جایگزین چیزهای دیگری و گاها بهتر کردم.
وبلاگ نوشتن برای من پر از حُسن و منفعت بوده و هست. از هر وَری که نگاه میکنم، عایدی داشتم. آدمهایی را از این طریق پیدا کردم که کلی به دردم خوردند. موقعیتهایی را یافتم که جا و جور دیگری ممکن نبود. خیلی یاد گرفتم و هرآنچه امروز بلدم به نوعی به این عرصه مربوط است. جدای از همهی اینها، هنوز هم بزرگترین لذت و تفریحم خواندن است و بعد نوشتن. صدای برخودِ انگشتها به دکمههای کیبورد برایم دلنشین است و به مراقبهای میماند، وقتهای ناراحتی. خیلی بیشتر از آنچه منتشر میکنم، برای خودم مینویسم. خیلی بیشتر از آنچه شما از من میخوانید، خودم از خودم میخوانم.
وبلاگ نوشتن، حداقل در برهههایی، بزرگترین محرکم برای یادگرفتن بوده. وقتی خواستم که چیزی بنویسم، مجبور شدم که چند برابرش را بخوانم تا بتوانم دربارهی آن موضوع خاص افاضه کنم. و کیست که نداند، لذت و ارضایی ورای یاد گرفتنِ چیزهای تازه نیست؟
همهی اینها را نگفتم که بگویم وبلاگنویسی فضیلت است و بلاگر فاضل. یک جایی خواندم که نقل قولی از همینگوی آورده بود دربارهی عادتش به نوشتن در هرجایی. گفته بود که آن مرحوم، توی توالت هم چیزکهایی مینوشته و اصلا، رسمِ دیوارنویسی در توالتهای عمومی را آن مرحوم در فرانسه بنا نهاده. دست به قلم/کیبورد شدن، موجب میشود که نوعی از رهایی را تجربه کنی و «بیان» برای سادهتر شود. اگر خود را انسان بدانیم و مدنیت را به عنوان بخشِ مشترکی از وجوه همنوعان معاصرمان قلمداد کنیم، مهارت در ارتباط برایمان از نان شب هم -گاهی- واجبتر است. برای من، وبلاگنویسی به تمرینی و امکانی برای توسعهی این مهارت میماند.
نیما از من خواسته که تهِ نوشتهام، شمای خوانندهی نادیده را دعوت کنم که چیزکی دربارهی وبلاگ و وبلاگ نویسی بنویسید و از محسنات و کاربردها و دستاودهایش بگویید. امید که نیما از من مکدر نشوم، اما فکر میکنم که پیشنهادِ مقدم بر نوشتن، بهتر است که خواندن باشد. تا میتوانید و وقت و چشم و مغزتان یاری میکند، بخوانید. وبلاگ هم گزینههای جذاب برای خواندن است. به قول بزرگ علوی، وقتی که خواندن پیمانهات را پر کرد، روی کاغذ سرریز میکند. مسیرِ نویسش از خوانش میگذرد.
ببخشید اگر آنچه خواندید، بی سر و ته از آب درآمد و احتمالا فایدهای را حمل نکرد. امیدم این است که دوستش داشته باشید.
عنوان این نوشته، عینا از کتابی با همین نام وام گرفته شده.