نمیدونم چرا چند روزی که ویرگول میام عادت کردم هر بار میام و مینویسم یا اگه ننویسم میخونم
مطالعه ضرر نمیرسونه #بخوانیم
خلاصه که ویرگولو عشقه
خب بریم سراغ داستان :
داشتم میگفتم چند سالی تلاش کردم که ریاضی رو پاس کنم اما نشد
بیخیالش شدم و پنج سال پیش با توجه به طلاق پدر و مادرم و پس از رفتن و آمدن های بسیار یعنی به معنای واقعی آسفالت شدن تونستم کارت معافیت (کفالت )سربازیم رو بگیرم .
بعد از اون دوباره رفتم سراغ گرفتن دیپلم ولی بازم موفق نشدم
و یکی از دوستانم به من گفت که برم هند سال 96 بود
به راحتی ویزای هند گرفتم
اون موقع تقریبا ده تومن هزینه کردم و رفتم هند و بعد از گریه های مادرم و خواهرم و این داستانها اوایل شهریور وارد فرودگاه دهلی شدم خب خیلی خوشحال بودم و فکر کردم که وای از ایران خلاص شدم
چون توی ایران بنا به مسایلی که داشتم نمیتونستم بمونم
و اینکه توی کشوری بغیر از ایران باشم خوشحال بودم
خب من زبان انگلیسیم خوب بود و خب زبان رسمی هند هم هندیه و انگلیسی هست
میتونید راجب هند بخونید
خلاصه رفیق ما که قرار بود برم پیشش دستمون رو گذاشت تو حنا و ما موندیم حیرون و سیرون توی فرودگاه هند
با یه خانمی توی پرواز آشنا شدم و اون کمکم کرد که بتونم سیم کارت بگیرم و سیمکارت گرفتم و باز هم کمکم کرد که بتونم ماشین برای هتلی که گرفته بودم بگیرم ، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت هتل
تاکسی منو توی یه کوچه تاریک نگهداشت
منو میگی گرخیده بودم اینجا کجاس وسط ناکجا آباد
به تاکسی گفتم لوکیشن اینجاست؟
گفت آره همینجاس
کرایه رو حساب کردم و با یه چمدون بزرگ توی کوچه میگشتم یعنی بی معرفتن این هندی ها یه کمک خشک و خالی هم نکرد "_"
هتل رو پیدا کردم ولی در هتل قفل بود و کوچه هم ترسناک
یه چندتا سگ هم بودن تو کوچه اولش ازشون نترسیدم ولی وقتی یکیشون واق زد سکته کردم
یه کوچه ای بود که توش کلی خونه بود منطقه ی نسبتا فقیری بود فکر کنم
اسمش هم اگه اشتباه نکنم مایاپوری بود
یه پسر بچه تمام مدتی که منتظر باز شدن در هتل بودم داشت از یکی از بالکن ها نگاهم میکرد
اتفاقا بهش به انگلیسی گفتم میتونی کمکم کنی با سر گفت نه ولی بازم بِر و بِر داشت نگاهم میکرد
تصور کنید یه پسر 18 ساله وسط ناکجاآباد توی دهلی هند ساعت نزدیک سه و چهار شب
توی کوچه دنبال یکی میگشتم که کمکم کنه آخه هر چی هم در میزدم هیچکس نمیومد دم در که به قول مادرم:" انگار خوابش خوابه مرگه"
با چمدون راه افتادم تو خیابون اصلی که لااقل یکی به دادم برسه
یه پاسگاه پلیس بزرگ دیدم، یا پاسگاه بود یا مجتمع مسکونی از اینا که خودمون هم توی ایران داریم جلوش نگهبان هست و اینا ولی آدمهایی که توش بودن لباس پلیس تنشون بود (هنوزم که هنوزه نفهمیدم قضیه اش چی بود ) خلاصه باهاشون صحبت کردم به انگلیسی بهم گفتن (just hendi) یعنی فقط هندی ،بهشون گفتم من هندی بلد نیستم توریستم شونه بالا انداختن
بیخیال شدم و تا چند کوچه بالا رفتم و یه پیرمرد با ریش سفید بلند و عصا پیدا کردم یه مرد دیگه هم بود اون وقت شب یادم نیست اونجا چیکار میکردن ولی انگار خدا گذاشته بودشون اونجا و باهاشون صحبت کردم و گفتم ایرانی هستم و کلی هم حال کردن با اینکه ایرانی ام ، پیرمرده گفت بیا بریم هتل رفتیم جلوی هتل و کلی در زد و صدا کرد به هندی البته و بالاخره اومدن در رو باز کردن
کلی هم بهشون چرت و پرت گفت به هندی خخخ
بعدم به من گفت بهت توی هند خوشبگذره رفت و منم دیگه هیچوقت ندیدمش
خلاصه رفتم توی هتل و مستقیم خوابیدم
صبح ساعت حدود هشت صبح تلفن زنگ خورد :(sir breakfast is ready) عین این فیلمها خخخ بهش گفتم میام ممنون خواب آبالوها خخخ ولی نرفتم که XD
صبحانه چیه خواب مهمتره یا صبحونه
آف کورس خواب، خلاصه تا ساعت چهار عصر خوابیدم و بیدار شدم
رفتم حموم و دوش گرفتم و از گرسنگی راه افتادم که برم بیرون
باقی داستان رو توی یه سری بعد بهتون میگم
پ ن : شما تا حالا مسافرت خارج از کشور رفتین کجا و کِی ؟ بهم بگین
پ ن 2 : امیدوارم کسل کننده نباشه داستانم
پ ن 3: متن هام بلند هستن من کلا دستم به نوشتن هرز هست ببخشید
پ ن 4 : ادامه ی داستانم رو میخونید یا نه ؟بهم بگین