بعضی وقت ها خاطرات خیلی قدیمی در پس ذهن که هیچ اهمیتی ندارند به ناگاه خود را ظاهر میکنند و حرفی که سالها به تو گفته شده است را دوباره یادآور می شوند.
یادم است ترم اول بودم و اولین بار بود که میخواستم بروم سر کلاس و کلاس های ما بخشی از آن در خیابان انقلاب برگزار می شد. در یک کوچه بن بست بود و من هنوز تا حالا آنجا نرفته بودم.برای همین پرس و جو کنان دنبال آن کوچه بودم.آنوقت ها خبری از گوگل مپ و این جور چیزها نبود و خیلی ابتدایی این تکنولوژی ها آمده بودند و اینترنت را هنوز باید با یه کارت و یک مودم که به تلفن وصل می شود خرید.
اوج هنر ما این بود در هر بار که میخواستیم مسیر جدیدی برویم آن را روی یک نقشه تهران که کاغذی بود جستجو کنیم و محدوده آن نقطه را بدست آوریم.
خلاصه اینکه من که دنبال آن دانشکده بودم سر راه از یک پیرمرد که در حال قدم زدن با عصا به آرامی بود آدرس را پرسیدم و او با همان سرعت که پیش میرفت چند قدم مرا همراهی کرد و کوچه را نشانم داد.
یک جمله گفت و رفت.آن روز فکر نمیکردم این جمله بعد از این همه مدت دوباره در ذهنم بماند و به یاد بیاورم.
گفت سعی که مشکلی از مشکلات مردم را حل کنی .فقط به فکر پول درآوردن نباش.
آن موقع ها فکر میکردم این هم مارا گیر آورده و دارد نصیحت میکند ولی خب روزگار ادم را صیقل می دهد و ...
بعد از این همه سال احتمالا آن پیرمرد دیگر نیست ولی خب آن پیرمرد اثرش را در ذهن من برجای گذارده .
دارم فکر میکنم از این راه آمده چقدر از حرف این پیرمرد را توانسته ام عمل کنم وانجام دهم.
اگر ما بتوانیم اثری کوچک بگذاریم شاید نتیجه این اثر کوچک بسیار بزرگ باشد.
امیدوارم