یکسال از ورودم به ویرگول میگذره..زمان واقعا کمیه اما با وجود اتفاقاتی که افتاد بنظرم به اندازه ده سال از عضویتم میگذره:))
با یه سریا اینجا آشنا شدم، بعضیا کاری کردن که به وجود خودم افتخار کنم، ولی یه سریای دیگه این حسو بهم القا کردن که بدترین و خراب ترین آدم این کره خاکیم🥴
پنج روز مونده به واقعه بزرگ سن جدید:) باورم نمیشه از این سال نحس دارم درمیام بالاخره! از حال و هوای اینروزا بخوام بگم، شدم مثل یه بچه ای که از دستش عروسکشو گرفتن..دریای زندگیم طوفانی شده.. حس میکنم ناجی زندگیمم داره ازم دور میشه..یکم روزای سختیه اما میشه کنترلش کرد تا از این بدتر نشه:>
واقعا تولدم شد؟ واقعا اون تابستونی که از تکرارش وحشت داشتم شروع شد؟ واقعا امسال اونو ندارم؟!..
به این چیزا که فکر میکنم به پارسال تابستون غبطه میخورم..ولی چاره چیه..به هرحال امیدوارم هرجوریه امسال قابل تحمل تر از سال گذشته بشه. جالب تر از همشون اینه که پارسال قول داده بودم تا گریه نکنم...و امسال تنها سالی شد که بیشترین گریههارو کردم🗿😂