عشق! مفهوم عجیبی است. توضیحش سخت است. توصیفش سختتر. پس بهتر است هیچ چیز در مورد آن نگوییم. این دقیقاً کاری است که فیلم والای میکند. عشق را نه تعریف میکند، نه توضیح میدهد و نه در مورد آن حرف میزند؛ فقط نشانش میدهد!
والای به تصویرکشیدن عشق است؛ بینهایت جای خالی است که ما آنها را پر میکنیم. بینهایت تجربه است که ما به چشم خودمان دیدیم. تفاوتی ندارد از پنجره ذهن یک کودک ۶ ساله به آن نگاه کنیم یا از چشم پختهٔ یک آدم ۶۰ ساله؛ والای در هر حالتی نمود عشق است. انگار فیلم غریزه عشق ما را تکان میدهد تا بیدار شود. فرقی نمیکند به عشق اعتقاد داشته باشید یا نه؛ باز هم انگار بیدارش میکند. انگار سرش داد میزند تا به خودش بیاید.
فیلم از شما میپرسد «تو حاضری برای عشقت چه کار کنی؟». به واقع ما حاضریم برای عشقمان چه کار کنیم؟
دیدن والای برای هر انسانی لازم است؛ والای را ساختهاند تا به ما بگوید هر چقدر غرق در دنیای خودمان باشیم و هر چقدر سرمان در لاک خودمان باشد، بالاخره چیزی سراغمان میآید که از ما بپرسد با خودت چه کار میکنی؟ و این سؤالی است که جوابش شاید برای همه ما خوشایند نباشد. شاید من و خیلیهای دیگر جواب این سؤال را دوست نداشته باشیم و هر بار از جوابدادن به آن طفره برویم. والای شاید همان تلنگری باشد که مقاومت در مقابلش ممکن نباشد.
فیلم در مورد رباتی است که همان طور که باید کار میکند، همان طور که باید صبحش را شب میکند و آن طور که نباید عاشق میشود!
والای شخصیتی است که مرزهایش را میشکند و در طرف دیگر ایو شخصیتی است که شکستن مرزهایش برایش دشوار است. انگار که والای دل ماست و ایو مغز ما. والای از زمین، خانهاش، برای چیزی که دلِ نداشتهاش پیشش گیر کرده، میرود. کاری که چه بخواهیم و نخواهیم دلمان همیشه انجام میدهد. در واقع والای از زمین میرود ولی نباید برود؛ ایو اما، از زمین میرود، برای آن که باید برود! شبیه مغز و دل ما نیست؟
فیلم نشان داد که «عشق» ما، فقط روی خودمان تأثیر ندارد؛ عشق یک نفر، میتواند دنیای خیلیها را تغییر بدهد. عشق میتواند عینکهای سیاهوسفید دیگران را بشکند و جای آن عینکهای رنگ و وارنگ بگذارد. «عشق» ما هدفی است که شاید به دیگران هدفشان را نشان. شاید راهی باشد که راه بقیه را هموار میکند و شاید عشق ما همان جرقهای است که دیگران برای رسیدن به هدفشان به آن نیاز داشته باشند.
عشق از دریچه والای، روتین نیست!