بهزاد ناصرفلاح
بهزاد ناصرفلاح
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

بغض لحظهٔ ترک خاکته؛ مگه نه؟

خیلی آدم ایدئال‌گرایی نیستم. خیلی آدم مذهبی‌ای نیستم. خیلی طرفدار حکومت خاصی نیستم. خیلی آدم احساساتی‌ای نیستم. خیلی از اون دسته آدم‌ها نیستم که دوست داشته باشم انگیزه الکی به اطرافیانم بدم. خیلی آدم تنبل هم نیستم که دنبال پیشرفت و زندگی راحت‌تر نباشم؛ ولی همه دوستام می‌دونن که قصد «مهاجرت» ندارم. اونایی که نزدیک‌ترن می‌دونن که «مهاجرت» برام سخت‌ترین، تلخ‌ترین، ناراحت‌کننده‌ترین و شاید جزو معدود چیزاییه که باعث میشه «بغض» کنم.

هر بار که بحث مهاجرت شده، همه ازم پرسیدن خب احمق، الان وضعیتت خوبه که می‌گی نمی‌خوام مهاجرت کنم؟ الان یعنی امید داری که می‌خوای بمونی؟ من آدم احمقی نیستم، حداقل از نظر خودم اونقدر اوضاع مغزیم خراب نیست.

دلیل من یه خط فرضیه به اسم «وطن». دلیل من تمام هم‌زبون‌هاییه که دورم جمع شدن. هر چقدر بد، منم یکی از همینام. دلیل من ربطی به هیچ حکومت و دولت و ایدئولوژی فکری‌ای ندارد. دلیل من برای خیلیا احمقانه‌ترین دلیل دنیاست.


حالا چرا این‌ها رو می‌نویسم؟ دلیلش پادکستیه که شایان دو قسمت ازش رو ضبط کرده. اگر برعکس من می‌خواید مهاجرت کنید و دوست دارید بدونید اونایی که مهاجرت کردن چه تجربه‌ای داشتن و چی کار کردن برای مهاجرت، پادکست فرام اِوی (From Away) رو از دست ندید. شایان توی این پادکست خیلی خودمونی در مورد مهاجرت، نقاط تاریک و روشنش با آدمایی که تجربه مهاجرت داشتن صحبت می‌کنه. پادکستی که تیتراژ ابتداییش با این آهنگ یاس شروع می‌شه:

بعد این همه بدو بدو تا آخرشم رسیدی به فرودگاه امام؛
بغض یه زنگ مرده ساکته یه دست رو پاسته یه دست رو ساکته؛
کی تو اون لحظه قادر به درک حالته هیچکی بغض لحظهٔ ترک خاکته.

برای من بغض واقعاً لحظهٔ ترک خاکمه. خاکی که توش کاملاً اتفاقی و به‌دلایل نامعلومی به دنیا اومدم، خاکی که توش چاره‌ای جز بزرگ‌شدن نداشتم، توش با پای خودم عاشق شدم، گریه کردم، خندیدم، دوست پیدا کردم و با بدبختی ادامه دادم و از روزی که چشم و گوشم باز شد، «امید» داشتم. امیدی که هنوز هم دارمش و اگر بیشتر نشده باشه، کمتر نشده.

به احتمال خیلی زیادی، امید من هم یه روزی کور میشه و ادامه زندگیم رو توی یه کشور دیگه تجربه می‌کنم. با این حال اون روز، یکی از سخت‌ترین روزهای زندگیم خواهد بود و از همین الان می‌تونم تصور کنم که منی که خیلی اهل گریه‌کردن نیستم، مثل ابر بهار گریه می‌کنم.

می‌دونم اون روز دلم برای تمام این سختیا تنگ میشه، دلم برای چالش‌های مسخرهٔ امروزم تنگ میشه. دلم برای دوستام که احتمالاً اون روز هر کدومشون یه گوشه دنیان تنگ میشه. دلم تنگ میشه برای مامانم، برای بابام، برای خواهرم و برای خودم!

می‌دونم که اون روز، ترس از پرواز، بین تمام ترس‌هایی که باهاش قراره روبه‌رو بشم گم میشه. خودمم گم می‌شم.

می‌شم مثل ویکتور ناورسکی؛ یه آدمِ بدون کشور.

تجربه مهاجرتمهاجرتویزا
دوست دارم همه ببینند ترجمه حرفه‌ای تا چه حد با چیزی که از ترجمه می‌شناسیم متفاوت است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید