مبینا یوسفی
مبینا یوسفی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تعلق

مدتی پیش، با یک نفر صحبت کردم که خودش را اینطور معرفی کرد:«سلام، فلان هستم عضو جامعه‌ی رنگین‌کمانی ایران.» برایم خیلی عجیب بود. چرا باید کسی در اولین برخورد، به همراه اسمش، از گرایشش صحبت کند؟ اگر که فکر می‌کنند گرایششان طبیعی است، پس چه نیازی است که در اولین برخورد با یک شخص غریبه، بگویی «سلام، من گی‌ام.» و آن را بخشی از هویت خود بدانی؟

برسیم به زمانی که من با آن آدم صحبت می‌کردم. یک بار خطاب به من، غیر مستقیم گفت:«نه من و نه خودت باوری نداریم. پس چرا انقدر بحث دین و خدا -و نقدشان- را وسط می‌کشی؟» یاد همان شخصی افتادم که بالاتر خدمتتان عرض کردم. من هم فرق زیادی با او نداشتم. وقتی با کسی آشنا می‌شدم، دوست داشتم یک بهانه پیدا کنم و بگویم که آتئیستم. اگر جلوی خودم را نمی‌گرفتم، من هم دلم می‌خواست در اولین برخوردم با هر آدمی، به ناباوری‌ام نیز اشاره کنم.

به این دو ماجرا و ماجراهای این‌چنینی دیگر، زیاد فکر گردم و در آخر رسیدم به «نیاز به احساس تعلق». فکر می‌کنم از لذت‌بخش‌ترین احساس‌ها، این است که حس کنیم به کسی یا جایی، تعلق داریم. من وقتی که از یک گروهی که از بچگی گفته بودند به آن‌ تعلق دارم، خارج شدم، به‌خوبی فقدان این احساس را حس کردم. برای همین بود که دوست داشتم درباره‌اش صحبت کنم. بگویم و صحبت کنم تا شخصی مثل خودم با پیدا کنم و بدانم من تنها نیستم و من هم به گروهی از آدم‌ها تعلق دارم.

جالب اینجاست که من هیچ‌وقت آتئیست نبودم. من همیشه یک آگنوستیک(ندانم‌گرا) بودم. یعنی کسی که می‌گوید نمی‌دانم خدایی هست یا نه. اما اقرار به ندانستن، تو را وسط قرار می‌دهد. انگار که به هیچ‌کدام تعلق نداری. داری، اما به گروه خیلی کوچک‌تری! برای همین، برای ارضای نیاز به احساس تعلق، خودم را آتئیست معرفی می‌کردم.

فکر می‌کنم که سرچشمه‌ی بسیاری از تعصب‌ها نیز، از همین نیاز است. ادیان، ایدئولوژی‌ها، انجمن‌ها، گروه‌ها و فرقه‌های مختلف، از این نیاز تغذیه می‌کنند. عضو هر کدام از این‌ها بودن، به ما احساس خوشایندی می‌دهند. اگر جایی متوجه شویم که اشتباهی وجود دارد، مقدار کر و کور بودنمان را بیشتر می‌کنیم که مبادا معلق شویم.

برای اینکه به جایی تعلق داشته باشیم، وسط وجود ندارد. آگاهانه و ناآگاهانه، خودمان را مجبور به پذیرش و دفاع از گروهی که عضو آن هستم، می‌کنیم و گروه دیگر را سرکوب. یکی از اصلی‌ترین مشکل ما در ایران همین است. شرایط در ایران باعث شده است که ما برای متعلق بودن به جایی، یا این طرف باشیم و یا آن‌طرف. این بعنی چی؟ یعنی اگر آن‌طرفی‌ها دوتا کار درست و حرف درست بزنند، برای ما سخت است که بپذیریم و دقیقا می‌خواهیم چیزی مقابل آن باشیم. و این یعنی سم! سمّ خالص!

البته همیشه هم سیاسی نیست. یکی هم عضو گروه حامی حیوانات می‌شود. خیلی از آن‌ها، صرفاً برای اینکه متعلق باشند، عضو شدند و همه‌شان واقعاً دغدغه‌ی حیوانات را ندارند بلکه وانمود می‌کنند. همینطور عضو اکیپ‌های دوستانه بودن و این چیزها!

خلاصه بگویم؛ اینکه دلمان می‌خواهد به جایی تعلق داشته باشیم، بسیار خطراناک است. یعنی خودش خطرناک نیست اما اگر حواسمان نباشد، می‌تواند ما را به جاهای بد بد بکشاند.

پ.ن: این‌ها همه حاصل تفکرات منِ بی‌سواد است. چیزهایی که گفتم، نتیجه‌ی فکر کردن به خودم و واکنشم به اتفاقات بوده است. درست است که از فعل و ضمایر جمع استفاده کرده‌ ام، اما منظور خودم بودم(به دلیل کمبود امکانات، فعلا فقط خودم جامعه‌ی آماری و موش آزمایش‌هایم هستم. قهقهه‌ی تصنعی) که ممکن است شامل انسان‌های دیگری هم باشد.

پ.ن۲: ممکن است کمی یک‌جانبه گفته باشم. یعنی شاید خیلی جاها برای تائید نظرم، به اشتباه چیزهایی را ربط داده باشم!


تعلقاحساس تعلقجامعه شناسی
چنان‌که می‌نماییم، نِه‌ایم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید