پایبندی به اصول در تقابل یلهگی دنیای مدرن. این گزاره را میتوان همهی کشمکش زندگی خاکستری آقای اوه دانست که حالا در آستانهی گذار از میانسالی، خود را بین این دو مخیر یافته است. از نظر اوه مردی که نتواند رادیاتور خانه را تعمیر کند، مرد نیست. اوه که همهی زندگی را با سختی گذرانده، با گذشت چند ماه از مرگ همسرش سونیا دیگر دلیلی برای همزیستی با آدمهایی که بیتوجه به تابلوی «پارک ممنوع» در هر جای شهرک مسکونی توقف میکنند ندارد. او که حالا انگیزهای برای ادامهی حیات نمییابد، در تلاش برای #خودکشی خود را مهیای دیدار دوباره با همسرش میکند. تلاشی که هر بار بهواسطهی یک اتفاق، ناموفق میماند و گویی زندگی در هیبت همسایههایی به ظاهر مزاحم و فضول، او را به خود میخواند. حضور گاه و بیگاه آدمهایی که اوه دل خوشی از آنها ندارد و موجودات اضافی میپنداردشان، داستان را به سمت نوعی تحول درونی باورپذیر پیش میبرد.
«مردی به نام اوه» روایت انسانی است که از کودکی، اتکا به خود را از پدر آموخته و در رنج و سختی زندگی کارگری آبدیده شده است. رشد در چنین محیطی از اوه یک مرد خشک و غیرمنعطف ساخته که تحمل هیچ کار بیدلیل و منطق را ندارد. برنامهی روزانهی تکراری او نوعی رخوت و روزمرگی را نشان میدهد. این بیرنگی در زندگی، با حادثهی تلخ تصادف- که منجر به فلج شدن سونیا و مرگ فرزند به دنیا نیامدهی آنها شد- تنها روزنهی امید زندگی اوه را چنان تیره و تار میکند که گویی هیچ نقطهی روشنی در آیندهی او وجود ندارد. تعامل اوه با بچههای همسایه نیز در یک روند صعودی و رو به بهبود که نشان از تحول درونی او دارد، شاید از همان حسرت بیفرزندی ناشی میشود. فرزندی که میتوانست با حضور خود امتداد زندگی شورانگیز اوه و سونیا باشد. اوه که حالا میانسالی را پشتسر گذاشته، به مرور و در طول داستان همهی حس پدرانهی سرکوب شدهی خود را نثار بچههایی میکند که زمانی از او گریزان بودند.
فردریک بکمن به عنوان یک «دانای کل» توانسته است خواننده را در یک سیر زمانی رو به جلو با گذشتهی اوه نیز آشنا کند. از دوران بچگی و خاطرات او با پدرش تا کسب شغل و استعداد بالای او در کار فنی تعمیر لوازم، گام به گام خواننده با الگوی ذهنی اوه همراه میشود.
از زیباترین سطور کتاب میتوان به رابطهی عاطفی #اوه و #سونیا اشاره کرد. در ادامه با همهی تلخی روایت تصادف و ویلچرنشینی سونیا- که خواننده را کاملا با اندوه قلب اوه همراه میکند- نمیتوان بر زیبایی عشق بین آن دو چشم بست. اوه به واسطهی همین عشق است که برای دیدار با همسرش، کتوشلوار آراستهای را آماده میکند تا بعد از خودکشی به تن خود بپوشاند. نویسنده با بیان دقیق جزئیات و حالات و افکار شخصیتهای داستان، چنان فضای چشمنوازی برای خواننده ترسیم میکند که گویی او را برای تماشای فیلمی مهیج به سالن سینما برده است.
صفحات پایانی کتاب، اوهی نرمخویتری را به تصویر میکشد. بکمن توانسته این تغییر رویه را آهسته و گامبهگام اما زیبا به نمایش بگذارد. خواننده اوه را میپسندد و با او همراه میشود. اوهی پایان داستان شخصیت محبوبیست که مرگ او را نمیتوان باور کرد. آنجا که زن همسایه از خواب بلند میشود و «از پنجرهی اتاق خواب بیرون را نگاه میکند و نگاهی به ساعت میاندازد. هشت و ربع است. برف جلوی خانهی اوه پارو نشده. با ربدوشامبر و دمپایی روفرشی از مسیر بین خانهها میدود و اوه را صدا میزند. در را با کلید زاپاسی باز میکند که اوه بهش داده بود. با عجله به اتاق نشیمن میرود. سپس با دمپایی خیسش سکندریخوران از پلهها بالا میرود. به در اتاق خواب که میرسد، قلبش تقریبا میایستد.».
این یادداشت را در دهمین شمارهی حق بخوانید.