Fatemeh.b
Fatemeh.b
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

قنبر سلطان

نفرین مادربزرگ
نفرین مادربزرگ


زندگی توی خاورمیانه عجایب خودش رو داره، برای مثال ما ایرانی‌ها هروقت کفگیرمون ته دیگ میخوره و جیب نازنین‌مون خالی میشه به منابع مالی‌ عجیبی چون: فروش اعضای غیر لازم بدن، باج گرفتن از خانواده، یا حتی گشتن به دنبال گنج و جستن به دنبال مال کلان جد و آبادمان زیاد فکر می‌کنیم.

ما دو خواهر در خانواده‌ی کوچکی چشم به جهان گشودیم. و از این ایده‌های ناب موفق به فروش طلاهای مادر شدیم، و کسب و کار کوچک‌مان با هزار مکافات راه‌اندازی شد. هر روز را با چالش‌های زیادی پشت سر می‌گذاشتیم و کم کم به مسیر عادت کردیم. تمام روز با عشق و تلاش به پخت و پز شیرینی و کیک مشغول بودیم. گاهی با حادثه‌های ناجوری برخورد می‌کردیم که همه می‌دانستیم از آه مادر بزرگ نازل شده است.

زمانی که به دنبال اسم مناسب برای قنادی بودیم مادربزرگ اسم خودش را پیشنهاد داد و پس از رد شدن پیشنهادش همه‌ی ما را نفرین کرد و رفت. اما مطمئنم اگر اسم قنادی را «قنبر سلطان» می‌گذاشتیم همین چندتا دونه مشتری هم می‌پرید، نه اینکه اسمش زشت باشد نه، اما با سلیقه ما جور در نمی‌آمد.

از این‌ها که بگذریم، مادر را مسئول فروش و تبلیغات کرده بودیم. از دادن تخفیفات فضایی‌اش که چشم‌پوشی کنیم کارش نسبتا خوب اما بسیار ضررده بود. چراکه دخل قنادی با قیمت‌ها هیچ‌جوره نمی‌خواند، از بس مادر بخاطر رودروایسی قیمت‌ها را کم می‌کرد. شیرین کاری‌های او هم که کنج دل‌مان بگذاریم، بالاخره مشتری دست و دلبازی به پستمان خورد، که سفارش‌هایش نیمی از ضررها را به سود تبدیل می‌کرد.

آخر هفته مادر برای رفع بلا و چشم زخم کل محل را شیرینی داد. خدا می‌داند که ما فقط می‌خواستیم یک هفته سفارشات بزرگ را از سر بگذرانیم.

هر روز کیک و شیرینی ها را آماده می‌کردیم و عصر مدیر خانه عقد برای تحویل می‌آمد. وقتی سفارش‌ها را با نظم روی میز می‌گذاشتیم، همه دلواپس بودیم تا بچه‌ای سر برسد و انگشتی داخل آن‌ها فرو ببرد. چه عرض کنم سابقه تمام خانواده از بزرگ تا کوچک خراب بود.

یک بار جعبه‌ی شیرینی را به عمه خانوم سپردیم، پیرزن آنقدری دهانش آب افتاده بود که میان راه گاز بزرگی به رولت خامه‌ای زده بود و شیرینی را همان‌جور به همسایه تحویل داده بود.

آخرین روز هفته که رسید یک کیک سه طبقه تجملاتی را با زحمت زیاد آماده کردیم. اما زمان تحویل کسی به دنبال کیک نیامد. آخرسر تلفن زنگ خورد و خانوم مدیر با خواهش و تمنا زحمت تحویل را به گردن خودمان انداخت.

از بخت خوبمان آن روز نه از تاکسی خبری بود و نه ماشین آشنایی؛ پدر و شوهر عمه‌ هم به مسافرت رفته بودند. ما ماندیم و پراید پدر که از چشمانش عزیز تر بود، و دخترانی که هیچ‌کدام رانندگی بلد نبودند.

مادر که از راه رسید امید مانند چراغ نیمه سوخته‌ای ته دلمان روشن شد. او گواهی نامه‌داشت اما تنها به تعداد دندان‌های عمو یدالله (۴ بار) سوار ماشین شده‌بود.

آن روز مجبور شدیم که ریسک بزرگی را با سلام و صلوات بپذیریم. کتاب دعا را به دست عمه خانوم دادیم و به راه افتادیم.

در کمال تعجب بیشتر مسیر را سالم و سلامت طی کردیم، اما درست یک کوچه با مقصد فاصله داشتیم که راننده‌ای ناشی تر از مادر از پشت به ماشین زد. آن لحظه ترسی به جانمان افتاد که وصف شدنی نبود. سر خواهر با عمق ۶۰سانتی داخل کیک فرو رفته بود، به قدری که با زور زیادی آن را بیرون کشیدیم، و در آن دو طبقه دیگر هم رد انگشت و دست و چانه به وضوح دیده میشد.

پشت پراید نازنین پدر حسابی خرج برداشته بود. و ما وسط هیاهو، توی سر و صورت خود می‌زدیم که آیا بیمه خسارت کیک‌مان را هم میدهد یا نه؟ حتی مادر با بیمه هم تماس گرفت اما نه بیمه خسارت کیک را گردن گرفت نه راننده‌ای که مقصر بود. و ما ماندیم و اینکه خسارت را ازکی بگیریم.

خسارت مشتری را که از جیب خودمان پرداختیم، اما خوشبختانه بیمه به داد داغ دل پدر رسید‌. اگر بیمه خسارت پدر را نمی‌پرداخت، باید از کشور هم فرار می‌کردیم چه برسد به خانه و محل.

پس از این حادثه دردناک هر بار که کیک،موز، گردو و حتی ماشین به چشم‌مان می‌خورد بغض می‌کردیم. و برای دفع بلاها دل قنبر سلطان را با هزار دوز و کلک بدست آوردیم تا کمی از آه‌ غلیظ‌اش دست بردارد. و آخرین نفرین مادر بزرگ با این تلفات از سرمان گذشت.

بسپرش_به_ازکیطنز
نویسنده ؛ علاقه‌مند به دنیای هنر و جهان پیرامون آن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید