چند وقتی است که برای بسیاری از مسائل فرهنگی از صفت «ایرانی-اسلامی» استفاده میشود. در ظاهر به نظر میآید صفتی پرمعنا و جامع است که-از نظر گویندگان- قرار است توصیفکننده کلیه ویژگیهای فرهنگی مردمان ایرانزمین باشد. اما باور نگارنده این است که به هم چسباندن دو صفت «ایرانی» و «اسلامی» به زور یک خط تیره(!) نه تنها معنای جامعتری ایجاد نمیکند بلکه به کلی معنای آن را مبهم و گنگ میسازد. در ادامه تلاش خواهد شد این ادعا در چند بند توضیح داده شود.
1)برای فرهنگ تعاریف مختلفی ارائه شده است اما شاید پایه ای ترین و جامع ترین آن، تعریف تایلر درباره فرهنگ است:«فرهنگ یا تمدن به معنای وسیع و قومشناسانه کلمه، به کلیت پیچیده ای اطلاق میگردد که مشتمل است بر دانشها، باورها، هنر، اخلاقیات، قوانین، آداب و رسوم و تمام انواع دیگر توانایی ها و عاداتی که آدمی به عنوان عضو جامعه کسب کرده است[1]».
بر این اساس فرهنگ یک قوم نمودی از درک آن قوم از جهان و شیوه ارتباط جمعی و فردی با محیط (جامعه یا طبیعت) است. فرهنگ همچنین تنظیم روابط اجتماعی را بر اساس شیوه زندگی، ارتزاق و تعامل با طبیعت برای بقای زندگی اجتماعی و بر اساس جهانبینی آن قوم بر عهده دارد. نیاز به توضیح نیست که چنین پدیدهای، امری است تکوینی و شکل یافته در بستر تاریخ، نه بسته ای آماده و کامل که از ابتدا با یک قوم باشد. فرهنگ را میتوان به فرشی تشبیه کرد که رج به رج در طول تاریخ بافته میشود و هر گرهی در آن اثر اتفاقی یا باوری را بر پیشانی دارد. در بافتن این فرهنگ نه تنها مردمان یک قوم و باورهایشان که تعامل آنها با دیگر اقوام نیز نقش دارد. هر قوم با تجارت، همسایگی یا جنگ با دیگر اقوام در تعامل فرهنگی قرار میگیرد و تاثیر میپذیرد و تاثیر میگذارد.
2) فلات ایران در طول تاریخ چهارراه حوادث بوده است. همواره مورد توجه اقوام بسیاری بوده و پل ارتباطی شرق و غرب عالم محسوب میشده است. از این رو برخوردهای سخت و نرم فراوانی با دیگر اقوام داشته است. امپراتوری هخامنشی در واقع برآمدی از تمدنهای آریایی، عیلام، لیدی، بابل، مصر و ... بود. بزرگان و صنعتگران همهی این اقوام در دربار هخامنشی حضور داشته و تخت جمشید به عنوان یکی از بارزترین آثار آن دوران حاصل همکاری استادکارانی از تمام این اقوام است. امپراتوری هخامنشی در واقع اولین بستر همآمیزی اقوام خاورمیانه بود.
این حکومت به دست اسکندر مقدونی سقوط کرد و جانشینان او حدود 80 سال درایران حکومت کردند. همین امر موجب تأثیر متقابل ایرانیان و یونانیان شد. دو قومی که پیش از این درجنگ های متعددی که با هم داشتند، بسیار از هم آموخته بودند.
در دوران ساسانیان که آیین زردشت، مذهب رسمی کشور بود، آیین مسیحیت، آیین مانی و آیین هندو هر یک از سویی به سرزمین ایران راه پیدا کردند و پیروانی یافتند. پس از حمله مسلمانان به ایران و سلطه اعراب بر این سرزمین، فرهنگ و زبان عرب از یکسو و جهانبینی و آداب اسلامی از سوی دیگر بر فرهنگ ایرانیان تاثیرات فراوانی نهادند.
در دوره اوج تمدن اسلامی، ترجمه آثار فیلسوفان و دانشمندان یونانی و هندی ایرانیان را با تفکرات این مردمان آشنا کرد. با تسلط ترکان آسیای میانه بر فلات ایران، زبان و فرهنگ آنان با فرهنگ مردمان فلات ایران درآمیخت. پس از ترکان، این مغولان و تاتاران بودند که با یورش بی سابقه به فلات ایران، ضربه سختی بر پیکره ساختار فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ایران وارد کردند. حکومت ایلخانان و تیموریان تأثیرات بسیاری بر ایرانیان نهادند و البته خود مسلمان شدند و زبان فارسی را با خود به شبه قاره هند بردند. در دوره صفویان اندیشه رسمی حکومت در واقع آمیزهای از باورهای شیعی، فرهنگ ایران باستان، آداب و باورهای مسیحیان و سنت تصوف در این سرزمین بود که همه در قالب مذهب تشیع ارائه میشد. در عصر قاجار با آشنایی ایرانیان با اروپا و سپس رسیدن سیل مهیب مدرنیته به خاورمیانه ایران را به شدت متأثر کرد. حضور نظامی کشورهای اروپایی در ایران و آشنایی با پیشرفتهای اروپایی موجب تغییرات جدی در ایران شد.
3)فرش فرهنگ ایرانی در طول تاریخ بافته شده و میشود. این فرش رنگ همه حوادث و عوامل را در خود دارد. رنگ زردشتی، یونانی، ترکی، عربی و مغولی، با رگههایی از آیین مانی، آیین هندو و میترایسم و با پس زمینه غلیظ و پررنگی از باورهای اسلامی و فرهنگ تشیع و البته حضور جدی و مهم باورها و شکل و شیوه زندگی مدرن. این فرش را میتوان با صفت «ایرانی» شناخت و این صفت چیزی برای توضیح موصوف کم ندارد. اسلام نه تنها عضوی جدا از این مجموعه نیست، بلکه مهمترین و پررنگترین عضو آن است. این ویژگی درآمیختگی البته نه فقط مربوط به فرهنگ ایرانزمین که ویژگی فرهنگهای همه اقوامی است که با جهان پیرامون خود در تعاملاند.
وقتی صفت «ایرانی-اسلامی» را به کار میبریم ابتدا این فرش نفیس را پارهپاره کرده و دوباره میخواهیم وصله پینه کنیم. این کار جز زیر سوال بردن کلیت این فرهنگ دستاورد دیگری ندارد. با اضافه کردن بخش «اسلامی» به صفت «ایرانی» عملا بخش نخست را از معنا میاندازیم زیرا دیگر مشخص نیست که به چیزهایی ایرانی میگوییم؟! و واژه های فراوان ترکی وارد شده به زبان فارسی یا فلسفه ارسطو و افلاطون آمیخته با اندیشه های اسلامی و زردشتی را در کدام بخش میخواهیم بگنجانیم؟ در واقع فرهنگ امروز ما حاصل برهمکنش همه اینهاست و چون نتیجه تجربه زیستن مردمان ایران زمین است، پس «ایرانی» است.
4)اما ریشه این وصله پینه کردن کجاست؟ چرا فکر میکنیم فرهنگ ما دو عنصر «ایرانی» و «اسلامی» دارد که دست بر قضا باهم سر سازگاری ندارند و باید با هر ترفندی که میتوان آنها را کنار هم نشاند؟
سرنخ این ماجرا را شاید بتوان در باستان گرایی حکومت پهلوی جستجو کرد. روشنفکران و نخبگان همسو با پهلوی اول از آنجا که سخت تحت تأثیر آلمان بودند (و بخشی از آنان با محوریت تقیزاده و مجله «کاوه» به حلقه برلن معروف شدند) دست به کار بنا نهادن «دولت-ملت» ایران شدند و آستین ها را برای برساختن هویت ملی بالازدند. رویکرد آنان اما قومیت گرایی آریایی بود. درواقع رضاشاه خود را احیاکننده امپراتوری هخامنشیان میپنداشت. در این مدل فرهنگ ایرانی همان فرهنگ ایران باستان فرض شد و اسلام به عنوان عامل خارجی و تفکری عربی، علت اصلی عقب ماندگی ایران تلقی شده و طرد شد. تجددخواهان دین را وجه اصلی سنت میانگاشتند که درمقابل مدرنیسم مقاومت میکرد. از این رو هویت ملی برساخته آنان تهی از باورها و نمادهای مذهبی بود.
آنان در ترویج باستانگرایی آنچنان زیاده روی کردند که عملا ایران قبل از اسلام را یک کشور مدرن! معرفی میکردند که با حمله اعراب مسلمان به ورطه سقوط افتاده است. باری این رویکرد البته در دوران پهلوی دوم هم با شدت و ضعف هایی تا زمان سقوط رژیم در یک «انقلاب اسلامی» ادامه داشت. از آنجا که در انقلابها هر افراطی در رژیم گذشته به تفریط در شرایط نو بدل میشود، ملیگرایی و میهن دوستی هم بنا بر این قاعده یکسره طاغوتی و کفرآمیز دانسته شد و حتی تا آستانه تخریب مقبره فردوسی نیز پیش رفت. در آن فضای احساسی، تعبیر انقلابیون هم از ملی گرایی همان تعبیر دستگاه پهلوی بود یعنی «باستانگرایی نژادپرستانه». پس آنان با نفی و طرد ملیگرایی بنا به اقتضای شرایط (که آمیزه ای از چپگرایی و اسلام گرایی بود) اینترناسیونالیسم اسلامی را جایگزین آن کردند که این موضوع هم تا آستانه تغییر نام «خلیج فارس» به «خلیج اسلامی» پیش رفت.
با دور شدن از انقلاب و فضای احساسی آن دوره، عدم امکان نفی سنتهای ملی و ضرورت وجود هویت ملی برای مسئولین کشور بیش از پیش آشکار شد. در این فضا البته صفت «اسلامی» که برای همه چیز و همه کس استفاده میشد جای خود را به صفت «ایرانی-اسلامی» داد. درواقع ضرورت ها به ناچار صفت ایرانی را به صفت اسلامی چسبانده بود تا شاید نه سیخ بسوزد نه کباب! اما غافل از آنکه در هنوز بر همان پاشنه میچرخید یعنی عدم سازگاری اسلام با عناصر فرهنگی به جا مانده از ایران پیش از اسلام. گویی پس از افراط باستانگرایی و تفریط اسلامگرایی همه خواهان ایجاد تعادل بین این دو بخش فرهنگ مردمان ایران زمیناند اما از روی کمدانشی همچنان اصرار بر پاره پاره کردن فرش فرهنگ ایرانی و دوباره وصله کردن آن در قالب «ایرانی-اسلامی» دارند.
در میان این کشمکشها اما مردم ایران قرنهاست که قرآن را برسر سفره هفتسین میگذارند(سفره هفت سینی که خود در دل تاریخ تغییرات فراوانی به خود دیده است) و در شب یلدا حافظ میخوانند و هیچ تناقضی هم احساس نمیکنند و نام آن را نیز نه «ایرانی-اسلامی» که «ایرانی» میگذارند چرا که اسلام و قرآن بخش جدا نشدنی فرهنگ ایرانی است.
[1] فرهنگ از دیدگاه انسان شناسی و قوم شناسی؛ حمید بشیریه، تهران:نگاه معاصر1385، ص9