سهیل ایزدی
سهیل ایزدی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

پیوند ایران و اسلام یا پاره¬پاره شدن فرش فرهنگ ایرانی؟

چند وقتی است که برای بسیاری از مسائل فرهنگی از صفت «ایرانی-اسلامی» استفاده می­شود. در ظاهر به نظر می­آید صفتی پرمعنا و جامع است که-از نظر گویندگان- قرار است توصیف­کننده کلیه ویژگیهای فرهنگی مردمان ایران­زمین باشد. اما باور نگارنده این است که به هم چسباندن دو صفت «ایرانی» و «اسلامی» به زور یک خط تیره(!) نه تنها معنای جامع­تری ایجاد نمی­کند بلکه به کلی معنای آن را مبهم و گنگ می­سازد. در ادامه تلاش خواهد شد این ادعا در چند بند توضیح داده شود.

1)برای فرهنگ تعاریف مختلفی ارائه شده است اما شاید پایه ای ترین و جامع ترین آن، تعریف تایلر درباره فرهنگ است:«فرهنگ یا تمدن به معنای وسیع و قوم­شناسانه کلمه، به کلیت پیچیده ای اطلاق می­گردد که مشتمل است بر دانش­ها، باورها، هنر، اخلاقیات، قوانین، آداب و رسوم و تمام انواع دیگر توانایی ها و عاداتی که آدمی به عنوان عضو جامعه کسب کرده است[1]».

بر این اساس فرهنگ یک قوم نمودی از درک آن قوم از جهان و شیوه ارتباط جمعی و فردی با محیط (جامعه یا طبیعت) است. فرهنگ همچنین تنظیم روابط اجتماعی را بر اساس شیوه زندگی، ارتزاق و تعامل با طبیعت برای بقای زندگی اجتماعی و بر اساس جهان­بینی آن قوم بر عهده دارد. نیاز به توضیح نیست که چنین پدیده­ای، امری است تکوینی و شکل یافته در بستر تاریخ، نه بسته ای آماده و کامل که از ابتدا با یک قوم باشد. فرهنگ را می­توان به فرشی تشبیه کرد که رج به رج در طول تاریخ بافته می­شود و هر گرهی در آن اثر اتفاقی یا باوری را بر پیشانی دارد. در بافتن این فرهنگ نه تنها مردمان یک قوم و باورهایشان که تعامل آنها با دیگر اقوام نیز نقش دارد. هر قوم با تجارت، همسایگی یا جنگ با دیگر اقوام در تعامل فرهنگی قرار می­گیرد و تاثیر می­پذیرد و تاثیر می­گذارد.

2) فلات ایران در طول تاریخ چهارراه حوادث بوده است. همواره مورد توجه اقوام بسیاری بوده و پل ارتباطی شرق و غرب عالم محسوب می­شده است. از این رو برخوردهای سخت و نرم فراوانی با دیگر اقوام داشته است. امپراتوری هخامنشی در واقع برآمدی از تمدن­های آریایی، عیلام، لیدی، بابل، مصر و ... بود. بزرگان و صنعتگران همه­ی این اقوام در دربار هخامنشی حضور داشته و تخت جمشید به عنوان یکی از بارزترین آثار آن دوران حاصل همکاری استادکارانی از تمام این اقوام است. امپراتوری هخامنشی در واقع اولین بستر هم­آمیزی اقوام خاورمیانه بود.

این حکومت به دست اسکندر مقدونی سقوط کرد و جانشینان او حدود 80 سال درایران حکومت کردند. همین امر موجب تأثیر متقابل ایرانیان و یونانیان شد. دو قومی که پیش از این درجنگ های متعددی که با هم داشتند، بسیار از هم آموخته بودند.

در دوران ساسانیان که آیین زردشت، مذهب رسمی کشور بود، آیین مسیحیت، آیین مانی و آیین هندو هر یک از سویی به سرزمین ایران راه پیدا کردند و پیروانی یافتند. پس از حمله مسلمانان به ایران و سلطه اعراب بر این سرزمین، فرهنگ و زبان عرب از یکسو و جهان­بینی و آداب اسلامی از سوی دیگر بر فرهنگ ایرانیان تاثیرات فراوانی نهادند.

در دوره اوج تمدن اسلامی، ترجمه آثار فیلسوفان و دانشمندان یونانی و هندی ایرانیان را با تفکرات این مردمان آشنا کرد. با تسلط ترکان آسیای میانه بر فلات ایران، زبان و فرهنگ آنان با فرهنگ مردمان فلات ایران درآمیخت. پس از ترکان، این مغولان و تاتاران بودند که با یورش بی سابقه به فلات ایران، ضربه سختی بر پیکره ساختار فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ایران وارد کردند. حکومت ایلخانان و تیموریان تأثیرات بسیاری بر ایرانیان نهادند و البته خود مسلمان شدند و زبان فارسی را با خود به شبه قاره هند بردند. در دوره صفویان اندیشه رسمی حکومت در واقع آمیزه­ای از باورهای شیعی، فرهنگ ایران باستان، آداب و باورهای مسیحیان و سنت تصوف در این سرزمین بود که همه در قالب مذهب تشیع ارائه می­شد. در عصر قاجار با آشنایی ایرانیان با اروپا و سپس رسیدن سیل مهیب مدرنیته به خاورمیانه ایران را به شدت متأثر کرد. حضور نظامی کشورهای اروپایی در ایران و آشنایی با پیشرفت­های اروپایی موجب تغییرات جدی در ایران شد.

3)فرش فرهنگ ایرانی در طول تاریخ بافته شده و می­شود. این فرش رنگ همه حوادث و عوامل را در خود دارد. رنگ زردشتی، یونانی، ترکی، عربی و مغولی، با رگه­هایی از آیین مانی، آیین هندو و میترایسم و با پس زمینه غلیظ و پررنگی از باورهای اسلامی و فرهنگ تشیع و البته حضور جدی و مهم باورها و شکل و شیوه زندگی مدرن. این فرش را می­توان با صفت «ایرانی» شناخت و این صفت چیزی برای توضیح موصوف کم ندارد. اسلام نه تنها عضوی جدا از این مجموعه نیست، بلکه مهم­ترین و پررنگ­ترین عضو آن است. این ویژگی درآمیختگی البته نه فقط مربوط به فرهنگ ایران­زمین که ویژگی فرهنگ­های همه اقوامی است که با جهان پیرامون خود در تعامل­اند.

وقتی صفت «ایرانی-اسلامی» را به کار می­بریم ابتدا این فرش نفیس را پاره­پاره کرده و دوباره می­خواهیم وصله پینه کنیم. این کار جز زیر سوال بردن کلیت این فرهنگ دستاورد دیگری ندارد. با اضافه کردن بخش «اسلامی» به صفت «ایرانی» عملا بخش نخست را از معنا می­اندازیم زیرا دیگر مشخص نیست که به چیزهایی ایرانی می­گوییم؟! و واژه های فراوان ترکی وارد شده به زبان فارسی یا فلسفه ارسطو و افلاطون آمیخته با اندیشه های اسلامی و زردشتی را در کدام بخش می­خواهیم بگنجانیم؟ در واقع فرهنگ امروز ما حاصل برهمکنش همه این­هاست و چون نتیجه تجربه زیستن مردمان ایران زمین است، پس «ایرانی» است.

4)اما ریشه این وصله پینه کردن کجاست؟ چرا فکر می­کنیم فرهنگ ما دو عنصر «ایرانی» و «اسلامی» دارد که دست بر قضا باهم سر سازگاری ندارند و باید با هر ترفندی که می­توان آنها را کنار هم نشاند؟

سرنخ این ماجرا را شاید بتوان در باستان گرایی حکومت پهلوی جستجو کرد. روشنفکران و نخبگان همسو با پهلوی اول از آنجا که سخت تحت تأثیر آلمان بودند (و بخشی از آنان با محوریت تقی­زاده و مجله «کاوه» به حلقه برلن معروف شدند) دست به کار بنا نهادن «دولت-ملت» ایران شدند و آستین ها را برای برساختن هویت ملی بالازدند. رویکرد آنان اما قومیت گرایی آریایی بود. درواقع رضاشاه خود را احیاکننده امپراتوری هخامنشیان می­پنداشت. در این مدل فرهنگ ایرانی همان فرهنگ ایران باستان فرض شد و اسلام به عنوان عامل خارجی و تفکری عربی، علت اصلی عقب ماندگی ایران تلقی شده و طرد شد. تجددخواهان دین را وجه اصلی سنت می­انگاشتند که درمقابل مدرنیسم مقاومت می­کرد. از این رو هویت ملی برساخته آنان تهی از باورها و نمادهای مذهبی بود.

آنان در ترویج باستان­گرایی آنچنان زیاده روی کردند که عملا ایران قبل از اسلام را یک کشور مدرن! معرفی می­کردند که با حمله اعراب مسلمان به ورطه سقوط افتاده است. باری این رویکرد البته در دوران پهلوی دوم هم با شدت و ضعف هایی تا زمان سقوط رژیم در یک «انقلاب اسلامی» ادامه داشت. از آنجا که در انقلاب­ها هر افراطی در رژیم گذشته به تفریط در شرایط نو بدل می­شود، ملی­گرایی و میهن دوستی هم بنا بر این قاعده یکسره طاغوتی و کفرآمیز دانسته شد و حتی تا آستانه تخریب مقبره فردوسی نیز پیش رفت. در آن فضای احساسی، تعبیر انقلابیون هم از ملی گرایی همان تعبیر دستگاه پهلوی بود یعنی «باستان­گرایی نژادپرستانه». پس آنان با نفی و طرد ملی­گرایی بنا به اقتضای شرایط (که آمیزه ای از چپ­گرایی و اسلام گرایی بود) اینترناسیونالیسم اسلامی را جایگزین آن کردند که این موضوع هم تا آستانه تغییر نام «خلیج فارس» به «خلیج اسلامی» پیش رفت.

با دور شدن از انقلاب و فضای احساسی آن دوره، عدم امکان نفی سنت­های ملی و ضرورت وجود هویت ملی برای مسئولین کشور بیش از پیش آشکار شد. در این فضا البته صفت «اسلامی» که برای همه چیز و همه کس استفاده می­شد جای خود را به صفت «ایرانی-اسلامی» داد. درواقع ضرورت ها به ناچار صفت ایرانی را به صفت اسلامی چسبانده بود تا شاید نه سیخ بسوزد نه کباب! اما غافل از آنکه در هنوز بر همان پاشنه می­چرخید یعنی عدم سازگاری اسلام با عناصر فرهنگی به جا مانده از ایران پیش از اسلام. گویی پس از افراط باستان­گرایی و تفریط اسلام­گرایی همه خواهان ایجاد تعادل بین این دو بخش فرهنگ مردمان ایران زمین­اند اما از روی کم­دانشی همچنان اصرار بر پاره پاره کردن فرش فرهنگ ایرانی و دوباره وصله کردن آن در قالب «ایرانی-اسلامی» دارند.

در میان این کشمکش­ها اما مردم ایران قرن­هاست که قرآن را برسر سفره هفت­سین ­می­گذارند(سفره هفت سینی که خود در دل تاریخ تغییرات فراوانی به خود دیده است) و در شب یلدا حافظ می­خوانند و هیچ تناقضی هم احساس نمی­کنند و نام آن را نیز نه «ایرانی-اسلامی» که «ایرانی» می­گذارند چرا که اسلام و قرآن بخش جدا نشدنی فرهنگ ایرانی است.

[1] فرهنگ از دیدگاه انسان شناسی و قوم شناسی؛ حمید بشیریه، تهران:نگاه معاصر1385، ص9

ایرانی اسلامیفرهنگ ایرانیسبک زندگیمدرنیتهفرهنگ
تحلیل گر سیاسی، دغدغه مند توسعه ایران، تهیه کننده پادکست ریل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید