Misssmile
Misssmile
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سیندرلای معمولی و مرموز


یادمه بچه که بودیم وقتی اسم و فامیل بازی میکردیم هر دفعه یکی از بچه های تو بازی باید حرف بعدی رو میگفت تا بازی شروع بشه...هروقت که نوبت به یکی می افتاد تا حرف رو بگیم، به فکر که فرو میرفتیم بقیه میگفتن وایییییی داری جر زنی میکنی و داری کلماتو تو ذهنت میسازی و زود بگووووو...

از یادداشت قبلیم تا امروز نزدیک پنج روز میگذره...تو این مدت دقیقا همین حسو داشتم...تا فکر میکردم چی بنویسم با خودم دعوام میشد!!! به خودم میگفتم هی! داری جر زنی میکنی....قرار بود جمعه بیای و دلی بنویسی...

امروز بالاخره رسید و سر یه کل کل یا یه دیوونه بازی رفاقتی میخوام در مورد سیندرلایی بنویسم که یادداشت هاشو شاهزاده پیدا کرده و در به در دنبال اون دختر میگرده...

یکی بود یکی نبود...

یه دختری بود که چشمای آبی و موی بلوند نداشت...باباشم یه آدم عادی بود و تاجر نبود...دو تا خواهر تنی داشت و مادر ناتنی هم در کار نبود، مامان داشت و خیلی همه چی عادی بنظر میرسید...

دخترمون از نظر امید داشتن و انرژی شبیه سیندرلای داستانای دیزنیه و عشق حرف زدن با حیوونا حتی موش کوچولوهای کانال فاضلاب سر کوچشون که خیلی خپلن...و اسبایی که چشم بسته سواری میدن یا حتی کلاغ پر شکسته تو حیاط که تنهایی کز کرده یه گوشه ...

گربه بد جنسی به نام لوسیفر هم در کار نیست، چندتا گربه لاغرن که یواشکی از آشغالا غذا میخورن و گاهی سیندرلامون به اونا از باقی مونده غذاشون میبره میده و نوازششون میکنه :)

این دختر تو زندگیش هم کار میکنه هم کارای خونه رو کمک میکنه، ولی تو زندگیش دلیلی نمیبینه نقش کزت رو بی دلیل به عهده بگیره و همیشه تقسیم کار میکنه...

دلیلی نمیبینه که بی حرمتی ببینه و ازش سو استفاده کنن و ساکت باشه... فریاد بزنن سرش صداشو بالا میبره و از خودش دفاع میکنه...

نمیزاره بریزن سرش و به داشته هاش توهین کنن و نمیتونه تحمل کنه تو سری خور باشه...

دختر داستانمون از سحر و جادو برای اغوای هیچ پسر شاهزاده ای استفاده نمیکنه...همیشه تو آرزوهاش دلش میخواست کفشای سیندرلای دیزنی رو داشته باشه ولی خب هیچ وقت برای دلبری از یه شاهزاده کفش اونجوری نپوشید...

دختره میرفت کفش معمولی بی پاشنه میپوشید تا راحت تر کاراشو انجام بده...

سوار هیچ کالسکه کدویی هم نشد...ترجیح داد پیاده راه بره ولی خودش رو پای خودش باشه...

دخترمون ولی با جادوی قایم کردن خودش بین سطرهای نوشته هاش میخواست بهترین به نظر بیاد...

یه اسم مجازی یه فضای مجازی و...همه چی جادویی و همه حضار دور و بر شاهزاده نمیدونن کیه...

از انسانیت و عدالت مینوشت...

از کمک به هم نوع...

از مهربانی و عشق...

همه چی رو زیبا میدید حتی در زشت ترین حالات انسان ها دنبال نشتی های مهربونی بود که بی سلیقه قایمشون کردن...

شاهزاده در به در دنبال این بود اسم و رسمی از این دختر پیدا کنه...همه جا دنبال یه اسم بود...

ولی عجیبه تا حالا فکر کردین چرا بعد مهمونی خود سیندرلا نرفت بگه که من بودم و اینقدر دنبال سایز پای مشابهش نگردن؟یا چرا شاهزاده چهرشو یادش نبود؟یا چرا خود دختره نگفت من بودم؟ بچه بودیم چقدر خوش بودیما!

این دختر ما هم با اینکه همه جا رو شاهزاده داستانمون پر کرده بود که دنبالتم ولی جوابشو نمیداد...

قوانین سفت و سخت امنیت اطلاعات کاربران شبکه های مجازی به سان مادر ناتنی هیچ دیتایی از دختره نمیدادن!

تو این داستان شاهزاده شیفته سحر و رقص و زیبایی های دختره نشده... و ترحمی هم در کار نیست...

دختره هم از دست چنتا آدم زالو صفت دنبال یه راه فرار از وضعیت نابسامانش نیست...

دختره برای بهتر و قشنگتر شدن دنیا مینویسه و شاید فکر میکنه چطور ندیده و نشناخته باید به شاهزاده خودشو نشون بده...یا از کجا معلوم شاهزاده تله پهن نکرده منتقداشو سر ببره؟ یا هزار اما و اگر که مثل داستان اصلی ما هم سر در نمیاریم...

تو این داستان هم مثل داستان دیزنی یه شاهزاده هست که نمیدونیم گذشتش چی بوده و چی شده و چرا دلباخته و باید ببینیم چی تو سرش میگذره...یبارم باید در مورد شاهزاده بنویسم...

آخر داستانو شاید یه روزی بنویسم...ولی الان نه!

بنظرتون شاهزاده لایق دختر بود و به هم رسیدن؟گره های داستان چطور میتونن باز بشن؟

حدستونو در خصوص آخر داستان بگید...


سیندرلاانسانیتشاهزاده
یه عاشق نوشتن که عشقشو رها کرده بود و حالا دوباره می‌خواد شروع کنه :) لبخند، بدوبدو و سرگشته و حیران دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید