بند ساک دستی که برای توی کابین برده بودم روی شونم خیلی دردناک جاخوش کرده بود، تحمل این هشت کیلو برام هشتاد کیلو بود...
چند بار زیر لب به خودم فحش دادم که چرا کریر رو نیاوردم که راحت روی زمین بکشمش. میخواستم از تو کیفم دستمال در بیارم ولی یه دستمال کاغذی بین زیپ کیفم گیر کرده بود و مزید بر علت شد که ساکم رو از رو شونم بندازم زمین و دو دستی و با قدرت بیفتم به جونش. با صدای زمین خوردن ساک افسر پشت شیشه ی پاسپورت کنترل سرش رو بالا آورد و به من که حدودا سه نفر باهاش فاصله داشتم نگاه کرد. چقدر دوست داشتم بدونم چه فکری داشت میکرد، ولی لابد زیاد چشمای خیس و بینی قرمز دیده بود، فقط یه جوری که بشنوم گفت " ایرانی هستید؟" گفتم بله؟ بله بله ایرانیم! بدون معطلی و با اشاره ی دستش، "برید توی صف کناری لطفا"... تازه به آدمهای جلو و پشتم نگاه کردم و دیدم همه عرب بودن...
صف پشت گیت طولانی تر از پاسپورت کنترل بود و انقدر شونم درد گرفته بود که ساک رو روی زمین میکشیدم، دلم موزیک خواست و یادم اومد هدفونم رو توی ساک دستیم گذاشتم، کنار ادویه ها! زیپ ساک رو باز کردم و با دیدن هدفون که کاملا در دسترس و روی ساک بود یکم شونم حال اومد و سنگینی ساک بی قواره رو بخشیدم... هدفونم به یه چیزی گیر کرده بود و وقتی کشیدمش یه مشت زردچوبه اعلای آسیاب شده پاشید توی ساک و پخش وسایلم شد! واااای همین رو کم داشتم، خب چرا ادویه ها رو توی کیسه نایلونی پک کردی؟چرا توی ظرف مطمئن نریختیشون که الان ساک و لباسات رو مورد عنایت قرار نده...
فقط زیپش رو با حرص بستم و هدفون رو روشن کردم، بگذر زمن ای آشناااا چون از تو من دیگر گذشتم، دیگر توام ...
تشنمه، چقدر چشمام میسوزه کاش کسی باهام بود، کاش کامران باهام بود، دل تنگ کیانم! فکر و خیال پرواز از استانبول به ازمیر و اینکه نکنه دیر برسم کلافه م کرده بود...توی اون تایم پرواز مستقیم به ازمیر نبود و مجبور شده بودیم پروازم رو از استانبول به ازمیر سویئچ کنیم، ولی فاصله ی یک ساعت وحشتناک کم بود و یه جورایی رسیدن به پرواز دوم محااال به نظر میرسید، اووووف شلوغی صف پاسپورت کنترل فرودگاه آتاترک استانبول...
یه تلنگر به خودم زدم که هی سما خانم بس کن، اونی که تورو تا اینجا آورده باقیش رو هم راست و ریس میکنه...
یه صندلی راحت کنار پنجره، تماشای یه بال رقصان روی ابرااااااا.
سرم رو تکیه دادم و چشام رو بستم...