گاهی باید مثل کارل راجرز باشم...مهربان عاشق انسانها برای آنها,و دردهایشان گریه کنم آنها را در آغوش بگیرم و به هیچ چیز فکر نکنم...
وگاهی چون فردریک پرلز جسور مطمئن و با ایمان به گفته هایت کوتاه نیایم تا بتوانی مراجعانم را از فرو رفتن نجانت دهم...
گاهی آدلر درس بدهم و برایم، عنوان و پرستیژ مهم نباشد...
و گاهی چون فروید...با آنها زندگی کنم درد بکشم محکوم شوم وقضاوت شوم و فقط یک چیز برایم مهم باشد: کمک به انسان...
گاهی باید عمرم را قمار کنم و دنیا را بگردم وحتي در دنياي دورن خويش تا مرز افسرگي براي خودشناسي پيش روم و دنياي تاريك دورن خود و را كشف كنم,براي روشني بخشي به انسانها چون یونگ...
و گاهی اعتراف کنم به شکست هایم چون یالوم...
مثل واتسون کارگري کنم بی پولی و فقر بکشم آرزوهایم را در صندوقچه ایی زندانی کنم تا روزی بتوانم آزادشان کنم...
و گاهي مثل اسکینر مسخره عام و خاص شوم تا روزی حرف هایم شنیده شود..
ولی هیچ گاه هیچ گاه و هیچ گاه پشیمان نشوم... چون به من امید بسته اند و این مسئوليت و افتخاری بی نظیر است. همین... ________________________________