12 سال دارد و از او که میپرسی در آینده میخواهد چه کاره شود، اولین چیزی که میشنوی واژه "مهندس" است و بعد از چند لحظه مکث تکمیل میکند: "مهندس معدن"
اسمش حمیدرضاست و یکی از کودکان روستای محروم حسینآباد بخش شوسف شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی است که چند دقیقهای دست از ملات زدن کنار ما کشیده و کنار آتش آمده تا با هم چای ذغالی بخوریم و گپ و گفت کوتاهی بزنیم و شادی جشن نیمه شعبانمان را با هم تقسیم کنیم.
آرزوهای بزرگی دارد و میخواهد بزرگتر که شد، بهرهبرداری از معادن منطقهشان را سر و سامان ببخشد.
مثل هزاران کودک و نوجوانی که برای رشد کشور و بهبود زندگیشان برنامه دارند؛ برنامهای برای فردایی بهتر؛ ایرانی آبادتر...
اولش شور است؛
شور سفری که هر کس رفته، ذکر خیرش را گفته و به خودت که میآیی انگار قرار است تو هم تا چند ساعت دیگر تجربهاش را آغاز کنی!
ساعت حوالی ۶ صبح سهشنبه، سوم فرودین ۱۴۰۰ را میگذراند که کم کم باید بار و بندیل را جمع کنی و به سمت حیاط مسجد دانشگاه صنعتی شریف حرکت کنی.
پدر قرآن روی سرت میگیرد و مادر هم صدقه کنار گذاشته تو را راهی میکند.
حوالی ساعت ۷ و نیم که میرسی، برخلاف آنچه تصور میکردی، نفر اول نیستی و گوشه و کنار حیاط تعدادی از بچهها نشستهاند و هر کس به کاری مشغول شده است.
یکی با جمعی مشغول بحث کردن است
تعدادی مشغول خوش و بشهای نوروزی هستند و جمعی هم آخرین هماهنگیها را انجام داده و وسایل مورد نیاز را سر و سامان میدهند.
مدرس امام(ره) هم سر و شکل کرونایی گرفته و چند نفر ماسک و گان و شیلد مخصوص را پوشیدهاند و از هر کس که وارد حیاط میشود تست کرونا میگیرند تا با اطمینان بیشتری سفر به منطقه نهبندان با وضعیت آبی کرونایی را آغاز کنیم.
ساعت ده صبح مراسم بدرقه در مسجد برگزار میشود و حجتالاسلام رشدی چند آیهای از قرآن را در فضیلت جهاد و حرکت در راه خدا برای بچه ها شرح میدهد:
لَا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ ۚ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً ۚ
چقدر دلنشین است کلام خدا که جهاد کنندگان با جان و مال را وعده پاداش میدهد و تو دعا میکنی هر طور که شده، در زمره آنها حسابت کنند
جانشین اردو نیز، بعد از پرداختن به نکات اولیه بچهها را به سمت اتوبوسها روانه میکند.
مسیرش طولانی است؛ چیزی حدود بیست و دو سه ساعت!
یک عده کتاب میخوانند و بعضی هم مشغول بحث و گفتگو هستند؛ عدهای هم خوابهای از دست رفتهشان را قضا میکنند و مافیا هم که همیشه پای ثابت جمعهای این چنینی است و از آخر اتوبوس سر و صدایشان حسابی فضای اتوبوس را به هم ریخته است!
صبح چهارم فروردین است و انگار کم کم این مسیر طولانی و طاقت فرسا دارد به اتمام میرسد و اسامی آشنایی را روی تابلوهای کنار جاده میتوانی مشاهده کنی؛
تل عارف
شوسف
نهبندان
کلات حبیب و...
همانهایی که هر بار در دانشگاه، بچهها به هم میرسیدند کلی خاطره از این جاها میگفتند و میخندیدند و مرور میکردند و تو که از بد روزگار تجربهاش نکرده بودی به آنها خیره میشدی و "حسرت" ، تنها چیزی بود که برایت از شنیدن خاطره بازی آنها باقی میماند.
علی آقا که ورودی ۹۳ عمران است و یکی از شناسنامههای جهادی به حساب میآید، وقتی در حال عبور از جادههای منطقه هستیم فعالیتهای دورههای قبل اردو را برای بچهها توضیح میدهد.
احداث مرغداری و کارآفرینی در افضل آباد
ساخت مسجد در تل عارف و کلات حبیب
کانال کشی افضل آباد و کمک به ایجاد زمینهای کشاورزی
و...
کمی هم خلق و خوی مردم منطقه را برایمان شرح میدهد و از فرهنگ و آدابشان میگوید؛ عقایدی که دارند و شغل و حرفه و وضع زندگی و...
به هر ترتیب این حدود یک روز حرکت به پایان میرسد و حالا ما رسیدهایم به اینجا! حسینیهی روستای ۳۰۰ خانواری چاه عباس بخش شوسف شهرستان نهبندان.
ساعت هم حوالی ۱۱ صبح را نشان میدهد که اتوبوس های دیگر کم کم از راه میرسند؛
گوشهای از حسینیه وسایلت را زمین میگذاری و میروی تا آبی به دست و رویت بزنی
بچههایی که از دو سه روز قبل و بلافاصله پس از تحویل سال کار و خانواده خود را تهران گذاشتهاند و به عنوان پیشقراول به چاه عباس آمدهاند هم در تلاشاند تا نهار و وسایل خواب بچهها را فراهم کنند.
با دو سه تا از بچهها سوار مزدا میشویم و به شوسف میرویم تا سیمان و گچ پروژهها را تامین و برای فردا که شروع کارهاست مقدمات را تهیه کنیم.
مسئولیت آوردن چند وسیله دیگر هم به عهده ماست و دو سه تا از روستاها را باید سر بزنیم.
حوالی غروب و پس از استراحت بچهها حلقه آشنایی برگزار میشود.
هر کس خودش را معرفی میکند و از انگیزههای شرکتاش در جهادی میگوید و تو با دقت به حرفهایشان گوش میدهی:
خدمت به محرومین
تزکیه نفس , آبادانی کشور , فرار از هیاهوی شهر , تفریح و رفاقت , تغییر سبک زندگی و...
و امان از این آخری!
چه هدف دقیقی
"سبک زندگی"
چیزی که شاید حلقهمفقوده خیلی از ما در این روزهای ویروس گرفتهی کرونایی باشد.
خوابیدنهای نیمه شب و بیدار شدنهای دم ظهر و تلف کردن وقت در تلگرام و توییتر و اینستاگرام و...
روزهایی با معنویت پایین و نمازهای یک در میان و حضور کم شور در اجتماعات مذهبی!
خوبی جهادی این است که تو حتی اگر هدفت تغییر سبک زندگی هم نباشد، این سفر اما به صورت خودکار این کار را برای ما میکند و نمیتوانی آن را کتمان یا از آن فرار کنی!
همان سبک زندگی که بچهها را شبها ساعت ۱۰ و نیم از شدت خستگی به خواب میکشاند و شوق ارتباطشان با خدا چند دقیقهای مانده به اذان صبح برای مناجات از خواب ناز بلندشان میکند.
سبکی که پس از خواندن نماز صبح ورزش صبحگاهی را برای آنها تجویز کرده و پس از صرف صبحانه، حوالی ساعت ۷ صبح آنها را راهی محل کار میکند.
پنجم فروردین اولین روز کاریست و بچهها لباسهای متحدالشکلشان را دریافت میکنند و کم کم آماده میشوند تا راهی شوند.
پشت لباسها شعار و گفتمان اصلی این نوبت سفر که بچههای طرح و برنامه، فضای کلی اردو را حول آن طراحی کردهاند حک شده است:
"نُصرَتِی لَکُم مُعَدَّه"
آماده یاریتان هستم.
هدف است؛
هدف همه این تلاشها
کارها , اشکها , زحمتها و رنج کشیدنها
یاری امام زمان(ع) شاید اصلیترین چیزی باشد که در دوران غیبت باید برایش آماده شد؛
با همین جهادیها و استفاده از روحیات آن در سایر کارها و بخشهای زندگی
و با توکل بر خدا و کمک او...
با هر لباس، یک پلاک هم به هر کس میدهند که منقش به تصویر یکی از شهداست.
هر کس شوق دارد تا سریع لباسش را باز کند و ببیند کدام شهید به او رسیده است.
مصطفی صدرزادهی عزیز هم قسمت من میشود و چه بهتر از این؟!
همان که وصیت کرد "خودسازی دغدغه اصلی شما باشد" و وسط میدان مبارزه به این خودسازی مشغول شده بود.
اسامی را میخوانند و ظاهراً من به روستای تل عارف خواهم رفت؛
پروژه هم تکمیل مسجدیست که باید کف آن خاکریزی و سیمان کاری شود.
از کف مسجد هم باید یک لوله به بیرون آن منتقل کنیم تا در صورت نیاز به شستوشو، مشکلی ایجاد نشود؛ پس باید یک چاه نسبتا عمیق هم حفر کنیم.
سقف مسجد هم کم کم باید احداث شود و جوشکاری زیادی نیاز دارد.
گروه گروه سوار میشویم و به سمت روستاها حرکت میکنیم.
با خودم که فکر میکنم، "مردی در تبعید ابدی" نادر جان ابراهیمی، این لحظات ما را به بهترین شکل توصیف کرده است:
"ویرانهایست این جهان؛
عمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم. و غیرت، رخصت نمیدهد که رها کنیم.
اینگونه رها کردن نشانهی رذالت،
پس آبادسازی یک گوشهی گُم جهان به دست ما،
آبادسازی کل عالم است به دست همگان."
همین هم هست
هر کس اگر به قدر وسع و توانش در هر جایگاهی که هست برای آبادی ایران بکوشد، انگار کل کشور را آباد کرده است!
بچهها به گروه های دو و سه نفره تقسیم شده و کار روی پروژه کم کم آغاز میشود.
کمی که میگذرد و کار و تلاش بچهها بالا میگیرد، باور نمیکنی بعضی از ما همانهایی هستیم که تا هفته قبلش، برای بیرون بردن یککیسه زباله یا خرید چند عدد نان و حتی کمک به خانواده در خانه تکانی انگار همه خستگی عالم بودیم و نمیتوانستیم از جا تکان بخوریم!
دو سه ساعتی که میگذرد، وقت خوردن "دَهونه" میرسد؛
میان وعدهای میان صبحانه و ناهار که در ساعت ده کنار پروژهها صرف میشود!
شربت خنک گلاب و آبلیمو با دو سه عدد بیسکویت، میان وعده ماست و بعضی روزها هم بچههای قد و نیم قد روستا ما را به دو سه تا نان محلی و یک پارچ دوغ ترش بز مهمان میکنند!
کار مجدد استارت میخورد و ظهر هر روز، تنها چیزی که میتواند بچهها را متوقف کرده و به استراحت بکشاند، صدای اذانیست که از موبایل بچهها جسته گریخته به گوش میرسد.
چند مشت آب خنک که به دست و صورتت میزنی، انگار نه انگار خبری از چند ساعت کار زیر آفتاب داغ بوده و با نشاط عجیبی، روی همان خاکهای گرم تل عارف دو سه تا پتو پهن میکنیم و صف میبندیم و الله اکبر...
نماز تمام میشود و صرف غذا و استراحتی مختصر، همه آن چیزی است که ظهرهای ما در روستا را تشکیل میدهد.
ساعت حوالی شش عصر را نشان میدهد و با رسیدن ماشینها، متوجه میشوی که کم کم باید وسایل را جمع کنیم و به چاه عباس، حسینیه اسکان برگردیم؛
شبهای جهادی هم حال و هوای خودش را دارد
خستگی یک روز پر کار و لباس و صورتهای خاک گرفته بچهها از یک طرف و خندهها و کشتیهایی که پر نشاط بودن بچهها را بار دیگر برایم ثابت میکند.
دورهمیها، هیاتها، فوتبال و والیبال نشستههایی که زمان استراحت بچهها را تسخیر کرده اند، شاید از خاطرهانگیز ترین لحظات این هجرت ده روزه باشد.
ساعت حوالی نه و نیم شب را نشان میدهد و بچههای تدارکات که شب و روزشان صرف این میشود که وعده ها و میانوعده های بچهها به اندازه، سر وقت و با کیفیت بالا به دستشان برسد، وسط حسینیه را خالی میکنند و سفره چند متری شام، میشود کانون اجتماع صد نفره بچههایی که از صبح آن روز کار کردهاند و لحظه شماری میکنند که شام را بخورند و سریعتر گوشهای از حسینیه به خواب بروند.
شام در حال توزیع است که پرده نمایش بر پا میشود و کلیپ عکسهای آن روز که از شوخی و جدی اردو در همان یکی دو روز قبلش توسط بچههای رسانه ثبت شده، پخش میشود.
خنده، سر و صدا، تشویق و هوووو کردن فضای حسینیه را به هم ریخته است و همان چند دقیقه کلیپ، تمام ۴۸ ساعت قبل را در ذهن من مرور میکند!
شب
صدای پارسکردن سگهای وحشی روستا و جیر جیرکهای درختان سکوتِ ظلمتِ روستا را حسابی به هم زده است.
حسینیه به خواب رفته و بعضی بچهها هم هوای باز را برای خوابیدن انتخاب کردهاند.
اما الان تازه زمان جلسه کادر اردو فرا رسیده تا با بررسی اتفاقاتی که در همان روز رخ داده، نواقص را رفع و برنامهریزی بهتری برای فردا داشته باشند.
روزها یکی یکی پشت سر هم سپری میشود و مسجد روستا در حال ساخته شدن است و من اما خودم را در حال ساخته شدن میبینم؛
دروغ چرا؟ اما آیا اصلا فکرش را میکردم که یک سفر ده روزه اینقدر بتواند همه فکر و زندگی و کار و رفتار ما را تحتالشعاع قرار دهد و اینیدر خوب آن را تغییر دهد و به من ثابت کند که میتوانم آنها را به خوبی تغییر دهم؟
در این حدود هفت هشت روز کار، یک روز از آن که از قضا نیمه شعبان هم هست در تقسیم بندی بچهها، من باید به روستای حسینآباد بروم.
روستایی با ۲۰ خانوار جمعیت که پروژه ما در آنجا کانال کشی و آب رسانی برای ایجاد زمینهای کشاورزی حاشیه روستاست و چند روزی میشود که بچهها سخت مشغول کار اند تا کانال آب را به نقطه خوبی برسانند.
عصر آن روز بساط چای آتیشی راه میافتد و بچه ها دانه دانه بیل و شمشه و فرغون را زمین میگذارند و به کنار آتش میآیند تا یک لیوان چای بخورند و نفسی تازه کنند.
دو سه تا از بچههای نجیب و سر به زیر روستا هم با ما به چای مشغول میشوند.
۱۲ سال دارد و از او که میپرسی در آینده میخواهد چه کاره شود، اولین چیزی که میشنوی واژه "مهندس" است و بعد از چند لحظه مکث تکمیل میکند: "مهندس معدن"
اسمش حمیدرضاست و یکی از کودکان روستای محروم حسینآباد بخش شوسف شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی است که چند دقیقهای دست از ملات زدن کنار ما کشیده و کنار آتش آمده تا با هم چای ذغالی بخوریم و گپ و گفت کوتاهی بزنیم و شادی جشن نیمه شعبانمان را با هم تقسیم کنیم.
آرزوهای بزرگی دارد و میخواهد بزرگتر که شد، بهرهبرداری از معادن منطقهشان را سر و سامان ببخشد.
مثل هزاران کودک و نوجوانی که برای رشد کشور و بهبود زندگیشان برنامه دارند؛ برنامهای برای فردایی بهتر؛ ایرانی آبادتر...
محمد جواد ده ساله هم میخواهد بازیگر شود و تا حالا دو سه باری، در مسجد روستا تئاتر بازی کرده است.
زندگی سختی دارند
البته سخت از نظر ما
خودشان ظاهرا عادت کردهاند
کرونا که آمد، مدرسهشان مجازی شد و باید از "شاد" استفاده کنند اما منطقه اینترنت درست و حسابی ندارد
منطقهشان پر از معادن گچ و منیزیم و... است اما سهم چندانی از آن ندارند و در فقر و تنگ دستی روزگار میگذرانند.
همین میشود که کودکانش با امید مهندس معدن شدن و سامان بخشی اوضاع منطقه درس میخوانند و بزرگ میشوند...
چای و شربت روز عید را میخوریم اما امسال کمی متفاوت تر از سالهای قبل
نیمه شعبان امسال شریفیها رنگ و بوی جهادی گرفته و شربتشان شیرینی دلچسب تری دارد.
دلچسبی حضور در کنار بخشی از جامعه که مورد کم مهری واقع شدهاند و جهادی که مقدمه آماده سازی آنها برای ظهور خواهد شد تا یاری رسان حضرتش باشند.
کلاممان یادمان نرفته:
نصرتی لکم معده
کم کم هجرت ما رو به اتمام است و صبح روز یازدهم جمع میشویم تا به سمت مشهد حرکت کنیم.
پابوسی حضرت عشق آخرین قراری است که این جمع جهادگر هر سفر با خود دارد تا بتواند شیرینی سفرش را با لذت زیارت امام رئوف به نهایت برسانند.
سفر پایان مییابد و به تهران که میرسیم هر کس به نقطهای میرود و مسیر خودش را ادامه میدهد.
اما نقطه اشتراک همه ما شور و اشتیاقیاست که برای زندگی به سبک جهادی میان دود و دم این شهر در خود پیدا کردهایم و باید دعا کنیم این شور هیچ وقت از ما جدا نشود.
آخرش هم شور است!
به روایت سید محمد امین سپیده دم