سفر به برزیل قسمت دوم
این مطلب قسمت دوم سفرنامه من به برزیل است. قسمت اول و اتفاقهایی که در اول سفر برای من افتاد رو میتونید اینجا بخونید. سفر من از ۲۲ اسفند ۹۶ از شهر Sao paulo شروع شد. اونجا یه ماشین کرایه کردیم و زدیم به دل جادههای زیبای برزیل به سمت جنوب این کشور. قسمت اول اینجا تمام شد که رسیدیم به شهر florianopolis که یه شهر ساحلی با مناظر فوق العاده بود.
سال تحویل در Lagoinha do Leste
سال تحویل در برزیل ساعت ۱۴ بود و میخواستیم برای اون موقع یه جای خاص باشیم که با انرژی گرفتن یه سال خوب رو شروع کنیم. یکمی جستجو کرده بودم و یکی از معروفترین جاذبههاش رو مد نظر داشتم به نام Lagoinha do Leste. این مکان یه ساحل بکر و دست نخورده بود که بین دو دامنه کوه محصور شده بود و تنها راه دسترسی به اونجا از طریق پیاده روی توی جنگل بود (البته این رو قبل از اینکه برسیم اونجا نمیدونستم). توی این ساحل یه دریاچه فوق العاده هم بود که وقتی از دامنه کوه بالا میرفتی میتونستی توی یه تصویر ساحل اقیانوس و دریاچه محصور بین درختان رو ببینی. این ساحل یکی از معروفترین جاذبههای عاشقان سفرهای ماجراجویانه هست که اگه اسمش رو گوگل کنید عکسهای خیلی جالبی میتونید ازش ببینید.
خب این قطعه بهشتی رو برای لحظه سال تحویل انتخاب کردیم و دیگه چی بهتر از این؟ من پیشنهاد کردم که با دوچرخه از هاستل تا اونجا رو بریم و نیما اولش خیلی اکی نبود ولی وقتی اشتیاق من رو دید اونم راضی شد. ساعت حدود ده و یازده صبح بود که با دوچرخه راه افتادیم به سمت این ساحل رویایی. مسیر خیلی جذاب و هیجان انگیزی برای رکاب زدن بود. توی مسیر هرجای جذابی میدیدیم می ایستادیم که هم خستگی در کنیم هم لذت ببریم. یه تیکه از جذابترین قسمتهای مسیر جادهای بود که در امتداد اقیانوس بود و وقتی با دوچرخه توی این جاده پا میزدیم و آبی خوشرنگ اقیانوس رو میدیم واقعا لذت بخش بود. بعد از ۱۶ کیلومتر رکاب زدن رسیدیم به جایی که نقشه نشون میداد. ساعت شده بود ۱ ظهر و من فکر میکردم که یک ساعتی هم وقت داریم تا برای سال تحویل آماده بشیم. بعد از اینکه از محلیهای اونجا محل دقیق اون ساحل رو سوال پرسیدم تازه فهمیدم که باید حدود ۱ ساعت یک مسیر جنگلی رو توی کوه پیاده روی کنیم تا به اون ساحل برسیم و اگه بخوایم از دامنه اونجا هم بریم بالا که تصویر معروف اقیانوس و دریاچه در یک قاب رو ببینیم، ۱ ساعت دیگه هم اون مسیر طول میکشه. چارهای نداشتیم و دوچرخهها رو قفل کردیم و با اینکه مسیر زیادی رو دوچرخه سواری کرده بودیم، تصور زیبایی اون ساحل بهمون انگیزه میداد و زدیم به دل مسیر پیاده روی. همینجور که پیاده روی سنگینی در جنگل میکردیم و داشتیم از آرزوهامون توی سال جدید برای همدیگه میگفتیم، اولین صحنه از اون ساحل زیبا کم کم نمایان شد و از زیباییش حیرت زده شدیم. نزدیک ساحل بودیم که یه منظره خوب رو انتخاب کردیم و همونجا نشستیم تا سال جدید رو تحویل بگیریم. بعد از تبریک سال جدید بهم دیگه و ماچ و روبوسی راه افتادیم و رسیدیم به لب ساحل. به غیر از ما شاید ده نفر دیگه کلا توی اون ساحل بود و جای بکر و واقعا دست نخوردهای بود. سریعتر میخواستیم برسیم به بالای کوه و از لب ساحل مسیر رو ادامه دادیم به سمت بالا. بعد از تقریبا یک ساعت دیگه پیاده روی، رسیدیم به بالای کوه. وقتی از اون بالا به منظره پایین نگاه میکردم مطمئن شدم که این بهترین سال تحویلی هست که تا حالا داشتم. قاب تصویر خیره کننده بود و هنوز سال شروع نشده دعای حول حالنا الي احسن الحال برای من برآورده شده بود.
اون بالا درحال لذت بردن و عکاسی بودیم که بارون پودری مانندی شروع به خیس کردن صورتمون کرد و دیگه تصمیم گرفتیم کم کم برگردیم. ۲ ساعت تا پیش دوچرخهها باید پیاده روی میکردیم و توی مسیر برگشت بارون شدید شد و باعث شد با سرعت خیلی بیشتری انرژیمون بسوزه. وقتی داشتیم برمیگشتیم توی مسیر چند نفری رو دیدم که تازه داشتن میرفتن به سمت ساحل و برام سوال شد که الان چرا میرن چون خورشید داشت کم کم غروب میکرد. با یکیشون صحبت کردم و گفت شب میرن کنار دریاچه کمپ میزنن و میخوابن و صبح کنار دریاچه یوگا کار میکنن. بعد از اینکه به دوچرخهها رسیدیم بارون همچنان شدید میبارید و بعد از کمی پا زدن، حس کردم دیگه واقعا نمیشه ادامه داد و تمام روز فعالیت بدنی شدید داشتیم و الان حسابی خیس بودیم، سردمون شده بود، ناهار نخورده بودیم و خورشید تقریبا دیگه نزدیک غروب کردن بود. به نیما گفتم بهتره توی همین روستاهای اینجا بریم و یه اتاق پیدا کنیم و شب رو بمونیم. با سختی فراوان تونستیم یه جا رو پیدا کنیم و چون هیچ لباس و وسیلهای برای اقامت شب همراهمون نبرده بودیم، فقط دوتا حوله تونستیم بگیریم که بپیچیم دور خودمون تا لباسمون تا فردا حداقل کمی خشک بشه. صبح روز بعد هنوز خستگی فعالیت سنگینی که داشتیم توی تنمون بود. شب قبلش توی سوپر مارکت یه چیزی شبیه سمبوسه گرفتیم و خوردیم که باعث شد من مسموم هم بشم که دیگه قشنگ سختی به غایت خودش برسه!
صبحانهای هم نتونستیم بخوریم و تمام اون مسیر رو با اون حال خراب و پایینترین درجه انرژی پا زدیم تا وقتی رسیدیم که دو چرخهها رو تحویل بدیم ساعت شده بود ۱ ظهر و بیشتر از ۲۴ ساعت بود که یه وعده غذای درست حسابی نخورده بودیم.
رفتیم یه مرکز خرید و بعد از اینکه غذایی خوردیم و برگشتیم به هاستل به خاطر خستگی و مسمویت من دیگه خیلی کاری نتونستیم بکنیم. بیشتر استراحت کردیم تا تجدید قوا کنیم. florianopolis ساحل های بسیار معروفی دارد و یکی از مقصدهای پرطرفدار برای موج سواری و ورزشهای ساحلی است. ما خیلی نتونستیم اونجا ورزش ابی انجام بدیم و تصمیم گرفتیم به سمت مقصد بعدی بریم و موج سواری یاد گرفتن رو بذاری برای شهر ساحلی بعدی. مقصد بعدی شهری بود به اسم Gramado.
شهر شکلات
حدود ۶ ساعت باید رانندگی میکردیم. جادهها فوقالعاده زیبا بود و پوشش گیاهی از درخت و جنگل به دشت و چمنزار تغییر کرده بود. شهر Gramado با شهرهای دیگه برزیل که تا حالا رفته بودیم، متفاوت بود. اونجا دیگه خبری از ساحل نبود و از سطح دریا ارتفاع میگرفت. مردم اینجا لباس گرم میپوشیدن و زمستونها میگفتن اینجا برف هم میاد. ما هم که لباسامون برای یک بزریل ساحلی مناسب بود کمی جا خورده بودیم. به عید پاک (easter) داشتیم نزدیک میشدیم و تمام شهر پر بود از نماد خرگوش و شکلات. این شهر به شکلاتاش هم معروف بود و مغازه های شکلات فروشی مبسوطی داشت. نمای اکثر ساختمانها با سنگ و معماری شهر قدیمی بود ولی سبک زندگی افراد مدرن بود و خودشون هم میگفتن تحصیلکردهتر و متمدنتر از افراد شمال برزیل هستند که البته ادعای خیلی اشتباهی هم نبود.
خورشید نزدیک به غروب کردن بود که دریاچه معروف شهر (black lake) رو رفتیم و دیدیم. دریاچه کوچیک و زیبایی بود و یک دور کامل دورش پیاده روی کردیم. این شهر یکی از شهرهای توریستی برزیله اما نه برای خارجیها که توریستهاش اکثرا خود برزیلیها هستند که برای تعطیلات میان اونجا. بار و رستورانهای خیلی شیک و خوبی داره و ما اون شب رفتیم و یکمی از گوشتهای برزیلی خوردیم و لذت بردیم. موقع خوردن شام به نیما گفتم بذار بهشون بگم تولد تو هستش تا ببینیم چجوری سوپرایزت میکنن. حالا با مکافات رفتم به گارسون حالی میکنم که این رفیق ما تولدشه و سوپرایزش کنید بعد از ده دقیقه پانتومیم بازی کردن بالاخره متوجه شد و بعد از خوردن شام چند نفری اومدن سر میز و یه کیک کوچیک اوردن و همگی شروع کردن تولدت مبارک به زبان پرتغالی براش خوندن.
هاستل خیلی خوبی توی Gramado پیدا کردیم و چون وسط هفته هم بود هیچکسی به غیر از ما و دو نفر دیگه توی هاستل نبود. توی هاستل یه مسافر دیگه بود که برای مصاحبه کاری اومده بود به این شهر و میتونست یکمی دست و پا شکسته انگلیسی صحبت کنه. اون بهمون گفت که برای فردا یا میتونید برید یه آبشار که نزدیک شهر هست و یا اینکه درهای که حدود ۱۰۰ کیلومتری با اینجا فاصله داره. فردا بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم دره Canyon do Itaibezinho، وسیلهها رو هم گذاشتیم توی ماشین که اگر برنامه جدیدی پیش اومد پابند وسیلههای داخل هاستل نباشیم و اصلا هم نمیدونستیم که چی در انتظارمونه!
پیش به سوی ناشناختهها
مسیر به سمت دره عالی بود، منظرههایی از دشتهای سرسبز، کلبههای چوبی، برکههای اب و اسبهای وحشی ازاد بود که ما رو به وجد میآورد. من این منظرهها رو فقط توی تلویزیون دیده بودم از طبیعت سوئیس و اتریش. یک ساعتی که رانندگی کردیم جاده آسفالت تمام شد و افتادیم توی جاده خاکی. اینترنت دیگه خط نمیداد، چراغ بنزین ماشین هم روشن شده بود و هیچ ماشین دیگهای هم توی مسیری که ما میرفتیم، نبود. حدودا چهل دقیقهای توی مسیر خاکی رانندگی کردیم و استرس من هم به خاطر بنزین زیاد شده بود که به یه کلبه رسیدیم و من رفتم که ازش در مورد بنزین و میسری که داریم میریم سوال بپرسم. همونجور که در ابتدا گفتم پیدا کردن افرادی که انگلیسی بلد باشند توی شهرهای توریستی برزیل هم کار سختیه، اینجا که دیگه آخر دنیا بود! یه خانم حدود ۴۵ سال اومد دم در و وقتی دید که انگلیسی حرف میزنم خیلی جا خورد که کی هستیم و اونجا چیکار میکنیم که تازه پرتغالی هم بلد نیستیم حرف بزنیم. با هزار جور سختی و خلاقیت در ارتباط گرفتن، فهمیدیم که این خانم مدیر پارکی هست که دره Itaibezinho توش قرار داره و راهنماییمون کرد که از کدوم سمت باید بریم برای دیدن دره، از کجا میتونیم بنزین بزنیم و کجا میتونیم اقامت کنیم. وقتی فهمید از ایران اومدیم باورش نمیشد و خیلی ذوق کرده بود و دوستش توی کلبه رو صدا زد و گفت بیا ایرانی ببین! بعد از استقبال گرمش، ازش خدافظی کردیم و رفتیم به سمت دره.
رسیدیم به دره و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم از اطلاعات اونجا راهنمایی بگیریم که کدوم سمت باید بریم و چکار باید بکنیم. همه کارکنان اونجا پرتغالی صحبت میکردن و اینقدر خودشون رو سفت میگرفتن که همه تلاشهای ما برای ارتباط گرفتن کوچکترین نتیجهای نداد. شانس آوردیم و یکی از بازدیدکنندگان که میتونست انگلیسی صحبت کنه مشکل ما رو فهمید و ما رو راهنمایی کرد که دوتا مسیر برای پیاده روی و بازدید از دره وجود داره یه مسیر ۱ ساعته که ۲۰ درصد دره رو میتونید ببینید و یک مسیر ۳ ساعته که ۸۰ درصد دره رو میتونید ببینید. من واقعا دوست داشتم مسیر طولانی تر رو بریم، یه نگاهی یواشکی به نیما کردم و میدونستم هنوز اون تجربه سخت جنگل نوردی و دوچرخهسواری توی ذهن و بدنشه. اونم ذهنمو خوند و گفت که من که میدونم اون مسیر رو دوست داری بری، تو قراره این سفر ما رو به کشتن بدی، بریم آقا بریم (البته واژه دیگهای به کار برد). پیاده روی خیلی دلچسبی بود و مسیر بدون شیب و همواری بود که باید از بین مراتع و درختان کوتاهی میرفتیم. رسیدیم به اولین ایستگاهی که میشد دره رو دید، عظمت دره رو وقتی دیدیم، خشکمون زد. چیزی که میدیدم رو نه باور میکردم و نه از زیباییش سیر میشدم. درهای بسیار بزرگ و با ارتفاع حدود فکر کنم ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر که ما فقط داشتیم بخشی از این دره رو میدیدم. دره پر بود از درختهای متراکم، آبشار و ته دره هم رودخونهای بود که البته به دلیل تراکم درختان و ارتفاع زیاد خیلی راحت نبود دیدنش. دره رو از چند ایستگاه نگاه کردیم و نیم ساعتی هم نشستیم لبه دره و از عظمت و سکوت دره لذت بردیم.
ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که بازدیدمون از دره تمام شد. روستای cambara do sul که نزدیکترین آبادی به دره بود رو بهمون معرفی کرده بودن تا اونجا بزنین بزنیم. مسیر دره تا روستا، جاده خاکی بود و حدود ۲۰ دقیقه طول کشید. یه رستوران همون اول روستا بود که تصمیم گرفتیم اونجا ناهار بخوریم. وارد رستوران شدیم و هیچکسی غیر ما نبود، فردی که برای سفارش گرفتن امده بود تا دید انگلیسی صحبت میکنیم خود صاحب رستوران رو اورد که اون هم به سختی انگلیسی صحبت میکرد و وقتی فهمید از ایران اومدیم خیلی ذوق زده شد. صاحب رستوران تعریف کرد برامون که توی شهر دیگهای زندگی میکرده و یه مدتی هم توی فرانسه برای یه گروه تاتر که یه ایرانی هم توی اون گروه بوده آشپزی میکرده و این شهر رو چون خیلی آرامش داره برای بازنشستگیش انتخاب کرده. پشت رستوران یک دریاچه فوق العاده بود که زیباییش مبهوتمون کرد. این روستا و طبیعت اطرافش یه گنج کشف نشده بود که آرامش و زیباییش به ما غالب شد. انگار جایی رو پیدا کردیم که همیشه دنبالش بودیم. مردم روستا هم از اینکه میدیدن ۲ تا ایرانی اومدن به روستاشون خیلی هیجان زده بودن و واقعا دوستانه برخورد میکردن. تصمیم گرفتیم چند روزی رو همونجا بمونیم و لذت ببریم. بعد از خوردن ناهار، از صاحب رستوران پرسیدیم اینجا کسی اسب اجاره میده؟ که خودش زنگ زد به دوستش و هماهنگ کرد که برای غروب بریم به یه تپهای توی روستا که غروب افتاب رو از اونجا ببینیم. اینقدر برخوردش مهربانه بود که خودش هم تا خونه دوستش بردمون.
خانوادهای که میخواستیم ازشون اسب اجاره کنیم خیلی جالب بودن و زندگیشون مثل این کارتنهایی بود که توی بچگی میدیدم. خانمی اومد به استقبالمون که یه نوزاد دختر توی بقلش بود و حیاط خونه پر از حیوانات مختلف، هفت و هشت تا سگ، مرغ و خروس و تعدادی اسب. تا اسبها رو زین کردن ما با نوزادشون که واقعا مثل ماه میموند سرگرم شدیم و بعد از آماده شدن اسبها به همراه پسر جوان خانواده، و سگ ها به راه افتادیم. چمنزارهایی که داخلش اسب سواری میکردیم مثل رویا میموند. بعد از اینکه از تپه مورد نظر بالا رفتیم دیگه خورشید داشت غروب میکرد و همینجوری که داشتم به زیبایی غروب افتاب روی اسب نگاه میکردم حس کردم زندگی چیزی دیگه فراتر از این نمیتونه باشه و دوست داشتم بقیه زندگیم رو همونجا بمونم. تجربه اسب سواری خیلی برامون لذت بخش بود و وقتی که برگشتیم با اون خونواده صحبت کردیم که فردا یک مسیر طولانیتر رو فردا با اسب بریم.
قسمت سوم (آخر) را اینجا میتوانید بخوانید.