یلدا طولانی ترین شب سال است اما برای کسانی دیگر هر شب شان شب یلداست.
شعری کوتاه و بی تکلف از بنده که احساسات عمیق انسانی را ابراز میکند. در قالب ساده ترین کلمات و با درون مایه ی زمستان که برگرفته از گذشته ی نه چندان دور من است.

براچی انقدر سردمه؟
یه ژاکت، یه آتیش
برا سرما بسمه
دستکش پشمی هم که خب دستمه
روی چوبا یکم نفت
خاکسترا مثل برف
اون دونه ی سفید صلح
با آخرین سوز شمال
بازم رفت!
شال و کلاه کردی ها
قصد رفتن کردی ها
بمون یبار قصه ی موندن بگو
دور آتیش رقصیدن و خوندن بگو
هی چپ و راست انقدر بهم تشر نزن
حرف جدایی و غم و قهر نزن
یخبندونه! هیچکی به فکر دیگرون نیست
هیچکی واست من نمیشه
انقدر محکم در نزن
نگفتم هیچکی برات یار نمیشه
پای اشکات زار نمیشه
نگفتم دستای سردتو بزار رو سینم
نمیتونم غصه هاتو ببینم
نگفته ها زیاد بودن
مجال توضیح ندادی
شال و کلاه میکردیُ
از بوم خونه افتادی
من موندم این روزگار
تو بگو چرا سردمه
این درخت همیشه سبز
تو فکر برگ زردمه
یلدا رسید چی باز بگم
تو این دلم پر از غمه
انقدری که جای شادیا
تو لحظه ها واسش کمه
این زندگی واسه ی ما زیاد بود
اشکا میخواست جاری بشه
بهم گفتی میای زود
حتی اگه بیای زود
واسه دلم خیلی دیره
عمر دلم عمر گله
پشمرده میشه میمیره 🌹💔
پ.ن1: نظرتون رو در مورد این سبک نوشتنم رو میخواستم بدونم. خوبه یا بد؟
پ.ن2: ترکیب آتیش و قهوه تو سرما برا شما هم خیلی لذت بخشه؟
پ.ن3: شعر رو 3 سال پیش تو همون کارگاهی که عکسشو گذاشتم نوشتم.