دو روز گذشته رو مریض بودم. بدن درد و گلو درد شدید داشتم. سعی کردم به روش خونگی خودم رو درمان کنم. پرتغال طبیعی و آب لیمو و دم نوش هایی مثل آویژن و بابونه هیچ اثری نداشتن. در نهایت مجبور شدم به دکتر مراجعه کنم. دو عدد آمپول و قرص و شربت برام تجویز کرد و روند بهبود شروع شد. الان فقط صدام گرفته و حالت خش دار و بم از همه ی کسالتم بجا مونده. سلامتی بزرگترین نعمته حتی اگر این کلیشه ای ترین جمله تاریخ باشه.
من یک سال بود که مریض نشده بودم پس بهتره. برگردیم کمی عقب تر و دلایلش رو موشکافی کنم.
دلیل 1:تو این چند روز هوای خوزستان خیلی آلوده بود، به طوری که مدارس و ادارات این مدت تعطیل بودن. تنفس سخت و دشواره. شرکت ما چون خصوصی بود مجبور به رفتن سرکار بوديم و تو این هوای ناپاک مشغول کار بودیم.
دلیل 2:هوا شکسته شد. باد های سرد مخصوصا شب ها جولان میداد. من یک شب با دوستم به ماهیگیری رفتیم و شاید نقطه ی شروع اونجا بود. 1 ماهی یک و نیم کیلویی و 4 تا نیم کیلویی نصیبمون شد. یه عالمه هم ماهی ریز توی تور اومد و که به آغوش آب برگشتن.
دلیل 3: شب بعد ماهیگیری عروسی بهترین رفیقم تو فضای باز بود. منم لباس گرم تنم نبود.خیلی با هم شادی و پای کوبی پرداختیم 😂 شبی سرشار از خاطره و خوشی و خنده برای همهی ما بود اما ته قلبم میدونستم که راهمون داره از هم جدا میشه و نمیتونیم مثل قبل در کنار هم باشیم.
دلیل 4:شب بعد از عروسی، تولد دوتا از رفیقام بود. اون هم تو یک روز😅. این هم یک اتفاق نادر و عجیب دیگه. دوباره توی طبیعت، روی یک تپه در یک جای دنج و البته سرمای شدید آتیش روشن کردیم. خاطرات رو مرور کردیم و بیشتر از اینکه شاد باشیم، حرفای جدی برای آیندمون مطرح شد.
دلیل 5: دو ماهی میشه که تو شرکتمون ترفیع پست گرفتم. استرس کار زیاد شده و احساس خستگی شدیدی داشتم و اون طور که باید مراقب خودم نبودم و بیش از حد به خودم فشار آوردم و شاید تمام هفته مشغول کار بودم خب چیزی که مشخصه اینه که انرژی ما محدوده. حتی اگر جوون و ورزشکار باشیم.
دلیل 6: حدود یک سالی هست که باشگاه میرم و همیشه بعد از تمرین جلو آینه شروع به فیگور گرفتن میکنم 🙂 یه روز خیلی شلوغ بود و منم طبق عادت شروع به خود نمایی کردم😂 چند نفر اون روز ماشالله ماشالله کردن و تعریف دادن ولی امان از چشم حسود😑 آخه هرکس خیر شما رو نمیخواد و ظاهر و باطن فرق میکنه. خرافاتی نیستم ولی انرژی منفی دیگران وجود داره.
همه این عوامل دست به دست هم داد و من رو به این حال و روز انداخت.
ظهر امروز تو خواب و بیداری ناشی از مصرف دارو ها بودم که تمام این خاطرات 1 هفته تو سرم تکرار شد و با خودم گفتم چه زندگی پرباری داشتم و احتمالا در بین این گرفتاری بهترین لحظات عمرم ورق خورد. دست به قلم شدم و یک متن فل بداهه نوشتم و برای عزیزانم پیامک کردم:
غم و رنج حقیقی تنها در یک چیز خلاصه میشود: اینکه روز ها به سرعت بگذرند و تو آن ها را بیهوده تلف کرده باشی.
باید تاثیر گذار باشیم و اگر به این نتیجه رسیده که دنیا بدون ما باز هم میچرخد پس بودن ما چه معنایی خواهد داشت؟