عشق خودرو بی نقصی است، راننده و سرنشین ناقص اند و راه نا هموار.
چشم هایم را باز میکنم و دوباره خود را در دشت سنجاقک ها می یابم. برای رسیدن چقدر راه رفته ام. خستگی راه را نمیتوان تحمل کرد. فقط میخوام دراز بکشم. قطره های عرق از بدنم سرازیر می شوند. حال مطلوبی دارم. سرخوشی عجیبی مرا فرا میگیرد. میخواهم تا ابد همینجا دراز بکشم و پرواز سنجاقک ها را تماشا کنم.
میخواهم کودک باشم. همان کودکی که دست دختر همسایه را میگرفت و با هم در دشت می دویدند. مقصدی در کار نبود. نتیجه ای در کار نبود. هدفی در کار نبود. ما فقط در کنار هم می دویدیم و میخندیدم. زمانی وجود نداشت. دغدغه ای وجود نداشت. فردایی وجود نداشت.
گل بابونه را می چیدیم و گوشه ی مو هایش میگذاشتم. فقط نگاهش میکردم. همین برای من کافی بود. زیر لب میخندید و گاهی بازو هایم را میگرفت. آرزوی ازدواج با من را داشت. آرزویی دور مثل خاطرات بچگی.
پ.ن:واقعا میخواستم بهتر بنویسم ولی نتونستم. متاسفم.