یادم نمی آید به قصد عبادت رفته باشم مسجد ،زمانی که کودک بودم برای کلاس های آموزشی میرفتم و آخرین بار پارسال بود که نیاز به استراحت گاه داشتم و در آنجا کمی نشستم و خوراکی خوردم .
امسال سال مار و شاید یه نشونه برای منه برای تحول ،برای تغییر وشروع یه زندگی جدید .اولین روز سال برابره با شب قدر با شب آرزوها ،میخوام امشب عبادت کنم و به یه نیروی برتر متوصل بشم .تا الان زندگی من بدون خدا چندان خوب نبوده ، خیلی داغون هم نبوده اما میخوام زندگی با خدارو هم تجربه کنم ؛خدایی که همیشه معتقد بودم بوده و خواهد بود اما فقط گوشه ذهنم حضور داشت و تلاشی برای نزدیک شدن به اون انجام نمیدادم .
تصمیم گرفتم با پدرم بروم و به اولین مسجد نزدیک خانه مان رفتیم اما بسته بود ، کمی جلوتر یک مسجد دیگر بود ،وارد مسجد شدیم ومیخواستم نماز بخوانم اما نمیدانستم قبله کدام سمت است ، قبله نما آنلاین را فعال کردم اما دقیق نشان نداد از یه نفر سوال کردم و گفت قبله مستقیمه و جهت فرش های نماز خانه رو به قبله میباشند .
فضای آرامش بخشی داشت ،چراغ های سبز ، پنجره های باز، هوای خنک شامگاهی ،بوی دلپذیر عود که چندان تند و تیز نبود .عده کمی آنجا بودند زیرا هنوز ساعت ۱۱ بود و مراسم احیا شب قدر شروع نشده بود ،هر کس سرش به کار خودش گرم بود و احساس معذب بودن نمیکردم .
مهر را درآوردم و نماز شب قدر را خواندم و روی مبل نشستم ،راستی نمیدانستم مساجد مبل هم دارند ؛
حاج آقا دعا میخواند اما نمیدانستم که چه دعایی را میخواند ، باز هم از یکی سوال کردم و گفت دعای افتتاح در مفاتیح الجنان !!
به سوی قفسه کتاب ها رفتم و در انبوه کتاب های قرآن و ادعیه و .. به دنبال مفاتیح الجنان گشتم ،راستش هیچوقت چیزی از این کتاب نخوانده بودم در خانه یکی داریم و یکبار برای کنجکاوی آن را ورق زده بودم . یکی پیدا کردم که به اندازه کف دست و قطور بود ،آن را برداشتم و نشستم .
به جمعیت حاضر کم کم افزوده میشد و همهمه و احوال پرسی و صدای گریه و جیغ بچه ها به گوش میرسید . گویا من تنها غریبه آن جمع بودم .
اینجا جای کسیه ؟؟
باشنیدن فرد مسنی که این حرف رو زده بود سر تکان دادم ،نمیدانم رفتارم چگونه بود که دو سه بار تکرار کرد مزاحم که نیستم یا جاتون تنگ نیست ؟ و من هم گفتم نه نیستین راستش روابط اجتماعی من با افراد غریبه سرد و خنثی اما با نزدیکان گرم و خونگرمه !! از من سوالاتی پرسید سن و اسم مادر و متاهل یا مجرد بودنم و با یه آره نه اکتفا کردم .
به کتاب من نگاهی می انداخت و صفحات را ورق میزد،به دنبال دعا میگشت ، خواستم کمکش کنم که خودمم هم دعا را گم کردم آخر شماره نداشت که به او بگویم و هر دو دوباره به ورق زدن مشغول شدیم ...
گم کردن دعا را به پای کوچک بودن فونت کتاب گذاشتم و بلند شدم تا کتابی بزرگ با فونت واضح پیدا کنم ،سنگین بود اما واضح !! وقتی سرجای خود برگشتم دیدم که آن فرد مسن از آنجا رفته و جای دیگری نشسته!!
کمی بعد سنگینی نگاهی را بر روی کتاب قرار داده شده روی دستانم حس کردم ،فکر کردم یه چیزی رو جا گذاشتم یا اشتباهی کتاب رو گرفتم اما متوجه شدم که فرد نشسته روی مبل کناری کتابی در دست ندارد ،دوباره حس مردم داری من گل کرد و بعد دو سه دقیقه گشت و گذار موفق شدم کتابی برای او پیدا کنم .
به بچه ها ساندویچ دادن و به من که رسیدن یکی هم به من دادن ،نمیدانستم چهره ام بچگانه است یا چی ؟
چند تا زیارت خواندیم و سپس دعای جوشن کبیر تا ساعت سه بامداد ادامه داشت ، تجربه خوبی بود.
معنویت و آرامش اونجا ،ادمای بافرهنگ و مودب حاضر در اون جمع حس خوبی برای من به جا گذاشت. این که ناگهانی تصمیم بر این گرفتم روز اول سال نو به آنجا بروم منی که چند سال اخیر محرم و عاشورا هیچ مراسمی شرکت و عذاداری نکرده بودم بی دلیل و حکمت نیست . شاید هم وقتی به مشکل برمیخوریم یاد خدا میوفتیم، وقتی که به ته خط میرسیم و میفهیم اینجا دیگه کاری از آدمیزاد برنمیآید ،برای اینکه توان حمل بار سنگین رو دوشمون رو نداریم خدارو پشتمون تکیه گاه قرار میدیم.
شاید هم اگر بیماری و وخامت حال عزیز من نبود ،اینچنین یاد خدا و در درگاهش گریه و زاری والتماس نمیکردم .
تاریخ :۱۴۰۴/۱/۱
پ.ن: این پست رو چند روز پیش نوشتم و مردد بودم و امروز منتشرش کردم .