ماحی
ماحی
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

وقتی ترس از آینده جاشو به یه فنجون قهوه داد

این روزها کتاب «به کتابفروشی هیونام-دِنگ خوش آمدید» را تمام کردم. هر فصل این کتاب مثل یک قطعه گم‌شده از روحم بود. هر بار که می‌خواندم، انگار بخشی از وجودم را لمس می‌کرد که سال‌ها فراموش شده بود. تصمیم گرفتم در چند پست، برداشت‌های شخصی‌ام از بخش‌های مختلف کتاب را با شما به اشتراک بگذارم.

این‌بار می‌خواهم درباره کلمه‌ای حرف بزنم که ترکیبی از ترس، هیجان و کنجکاوی برای من دارد: «آینده».
یک روز عمیقاً درگیر فکر کردن به آینده شده بودم؛ همان فکرهایی که با یک سؤال ساده شروع می‌شوند اما مثل گلوله برفی، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و تمام ابعاد زندگی را در قالب «آینده» در برمی‌گیرند. این نوع فکرها معمولاً مرا به‌جاهای خوبی نمی‌برند، چون هر چه بیشتر تلاش می‌کنم مثبت‌اندیش باشم، اوضاع بدتر می‌شود. آینده در ذهنم مثل یک هیولای سیاه بزرگ و ترسناک قد علم می‌کند.

اما این‌بار، وقتی حس کردم این هیولا در حال ظاهر شدن است، ناگهان به ذهنم گفتم: «صبر کن، مگه من الآن توی همون آینده‌ای نیستم که ده سال پیش ازش می‌ترسیدم؟»
در یک لحظه، انگار تمام طوفان‌های ذهنی‌ام آرام گرفتند و یاد کلمه‌ای افتادم که برای من بوی خاطره‌بازی دارد: «گذشته».

برگشتم به آن محدثه‌ی ۱۷-۱۸ ساله، دختری که ابتدای مسیر طولانی زندگی‌اش، جلوی سردر دانشگاه و کیلومترها دور از خانه ایستاده بود. همانی که هر بار به ده سال بعد فکر می‌کرد، ترس تمام وجودش را می‌گرفت. برای آن دختر جوان، ده سال بعد مثل یک کابوس بود. از مواجهه با آدم‌ها، از شکست، از تغییر، و از دست دادن‌ها می‌ترسید.

حالا من، همان دختر، ده سال بعدم. نمی‌خواهم بگویم هیچ‌کدام از ترس‌هایم اتفاق نیفتادند—نه، حتی چالش‌هایی بزرگ‌تر از آن‌ها را هم پشت سر گذاشتم. اما اگر شما هم به ده سال گذشته‌تان فکر کنید، احتمالاً می‌بینید چالش‌هایی را پشت سر گذاشتید که حتی در کابوس‌هایتان هم تصورشان را نمی‌کردید. ما از پسشان برآمدیم. ما بزرگ شدیم. زخمی شدیم، ولی زمان زخم‌هایمان را درمان کرد. اگر چیزی یا کسی را از دست دادیم، در نهایت بهتر و مناسب ترش را به دست آوردیم.

وقتی به فصل «تمرکز روی قهوه هنگام درست کردن آن» در کتاب رسیدم، فهمیدم که ریشه همه آن ترس‌ها و هیولاها در دیدگاه اشتباه من به آینده بوده است. آینده چیزی نیست که کاملاً از کنترل ما خارج باشد و ناشناخته بماند. آینده همان یک ساعت بعد است که ساختنش از لحظه‌ی حال آغاز می‌شود.

بگذارید ساده‌تر بگویم:
همیشه برایم سخت بود فقط در لحظه زندگی کنم و نگران چیزی که پیش می‌آید نباشم. اما وقتی مفهوم آینده را از «ده سال بعد» به «یک ساعت بعد» یا «فردا» تغییر دادم، انگار راحت‌تر توانستم به لحظه‌لحظه‌ی حالم معنا ببخشم. مثلاً اگر الآن دارم ناهار می‌پزم، آینده من می‌شود ساعت ۲ ظهر، وقتی همه دور میز نشسته‌اند و آن ناهار را می‌خورند. برای ساختن آن آینده، تمام تمرکزم را روی پختن یک غذای خوشمزه می‌گذارم. هر کاری که می‌کنم، آینده‌ی چند ساعت بعدش را در نظر می‌گیرم و سعی می‌کنم آن لحظه را زیباتر کنم. این‌گونه، آینده‌ام به چیزی دست‌یافتنی‌تر و آرامش‌بخش‌تر تبدیل می‌شود.

برای روشن‌تر شدن حرفم، توجهتان را به پاراگراف مورد علاقه‌ام از آن فصل جلب می‌کنم:

«هنگام دم کردن قهوه، هیچ هدفی در ذهن نداشت. هر بار فقط می‌خواست نهایت تلاشش را بکند. با این حال، می‌توانست احساس کند که مهارت‌هایش در حال بهتر شدن است. قهوه‌اش داشت بهتر می‌شد. آیا همین کافی نبود؟ فکر می‌کرد رشد کردن با همین سرعت کفایت می‌کند. آیا تبدیل شدن به بهترین باریستای جهان اهمیت داشت؟ اگر مجبور بود خودش را برای کسب این عنوان تا حد مرگ خسته کند، آیا چنین افتخاری اصلاً معنا داشت؟ لحظه‌ای از خودش پرسید نکند موضوع رقابتِ ناشی از حسادت مطرح است. اما چنین نبود. او صرفاً هدفی دست‌یافتنی‌تر را نشانه گرفته بود یا در حقیقت، اصلاً هدفی نداشت. مینجون می‌خواست روی به‌کارگیری نهایت تلاشش در کار روزانه تمرکز کند. یعنی می‌خواست بهترین قهوه‌ای که می‌توانست درست کند. تصمیم گرفت فقط به بهترین ویژگی فردی‌اش فکر کند. مینجون از نگاه کردن به آینده‌ی دور دست کشید. از نظرش فاصله‌ی میان حال و آینده فقط به اندازه‌ی چند منفذ روی دریپر بود. آینده تحت کنترلش بود. هنگامی که جریان آب روی ذرات قهوه می‌چرخید، در این فکر بود که قهوه‌اش چگونه خواهد شد. تا همین حد به خودش اجازه‌ی نگاه کردن به آینده را می‌داد.»

و شاید زندگی همینه... یه جرعه قهوه، یه تصمیم ساده و چند لحظه زیبا که به انتخاب‌های الان ما بستگی داره.


آینده
سانتاگ یک عمر دنبال کسی گشت که بتواند با او حرف بزند. چون چنین کسی را پیدا نکرد، تعداد زیادی کتاب و مقاله عالی نوشت. گاهی جایِ خالی، خالی نمی ماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید