نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم تا برشهایی از اثر NFT بر روح و روانم را ثبت نکنم. البته من از آن افرادی نیستم که رفتاری چون تاجرهای کت ایتالیایی پوش داشته باشم که در مورد همه چیز به خود جرات حرف زدن میدهند. من چیزی را از دست میدهم که هیچ وقت نداشتم.
میخواستم یک اثر را مینت ( MINT) کنم و وارد دنیای NFT بشوم. MINT و اینها را تازه از گوشه و کنار شنیده بودم. همه در مورد NFT حرف میزدند.
حس عقب افتادگی میکردم و ورود به دنیای NFT به اندازه هر فکر دیگری خوب به نظر میرسید.
برای اینکار باید یکی از اثرهام را انتخاب میکردم تا بعد میرفتم سراغ پلتفرم و اون اثر رو مینت ( MINT) کنم. اما چیزی سر راهم قرار گرفت و آن اینکه من نمیتوانستم انتخاب کنم. کدام اثر؟ این سوالی بود که همچون افتادن سیب از درخت دلهره در دلم ایجاد میکرد.
با دوستانم که مشورت میکردم آنها مانع از انتخابهایم میشدند. پروسه انتخاب مثل زمانی که میخواستیم آثار را برای گالری انتخاب و آماده کنیم زمان بر شده بود.
لیلی که تجربه چندین نمایشگاه داشت روزی آمده بود تا شله طماطهای که برایش پخته بودم را ببرد. همینکه میخواستم آنچه که در این روزها گذشته را حضورا برای او تعریف کنم. یکی از کارهایی که از من کادو گرفته را نشانم داد.
- این چطوره؟
+ از چه نظر؟
- وقتی داشتی آمادهاش میکردی برام به چی فکر میکردی؟
+ به این فکر میکردم آیا میشه در خوابهایی که از تو میبینم روزی گیر بیافتم و تا ابد اونجا بمونم. کل خوابهایی که از تو دیدم از مقابل چشمم میگذشت.
ماهی ها، قاب عکس، ستارهها، کتابها.
وقتی میخواستم عروسکها رو بکشم درست یادمه که فکر میکردم توسط زنی جادو شدم که دوستش ندارم. حس دوگانهای بود و تنها چیزی که آرومم میکرد کشیدن اینکار برای تو بود.
نگاهم کرد و با سرش تاییدی تحویلم داد. چیزی در جوابم نگفت و سکوت بین ما آغاز شد.
سرگرم بستهبندی کردن شله طماطه شدم گفتم یکم بکشم اینجا بخوریم گفت نه باید برگردم. تا بسته بندی کردن غذا تمام شد صفحه لپتاپ را نشانم داد. سایت فاندیشن بود و اثرم آنجا بود.
دیدن آن صفحه نقطه عطفی بود و به شکلی شورانگیز در دلم نشست.
با این اتفاق متوجه شدم چیزی که واقعا میخواستم به روز شدن و رفتن به مرحله بعد بود. اینکه اینقدر همه چیز برام زمان بر نباشه و گیر نیافتم.
بعد از آن صحنه بود که شوری که در زندگی دنبالش بودم را پیدا کردم. حالا NFT قسمتی از زندگیام شده.
فروش اثر در جهان NFT تجربهای بود که کمکم کرد در مورد کاری که هر روز انجام میدهم حس معناداری پیدا کنم. این را وقتی میگویم که با علی در مورد زندگی بعد از دست دادن پنالتی وینسون کمپانی بازیکن منچسترسیتی در فینال جام حذفی انگلیس حرف میزدیم. ارتباط این دوتا را فقط من و علی میدانیم. مکث کوتاهی میکنم و به تناقضهای آشکار حرفم فکر کنم. NFT پدیده همهگیر و به شدت بر پایه تکنولوژی بود که من در اواخر سالهای میانسالی سراغ آنها رفتم. من از چیزی معنا گرفتم که هنوز در معنای بودن یا نبودنش محل بحث است و در تعریفش از کلمات موهومی رمز استفاده می کنند کلمهای که آدم وقتی میخواهد به چیزی ناشناخته اشاره کند آن را به کار میگیرد. من همراه با فروش اثر به صورت دیجیتالی در سنین میانسالی چیزی را تجربه کردهام که اثر فیزیکی دقیقی بر من نداشت ولی چیزی را در من آشکار کرده بود: ظرفیت انتزاعی ذهن برای پذیرفتن معانی رازآلود ( رمزآلود)
«وقتی درباره چیزی شک دارید دورش بیندازید.» از وقتی این جمله را خواندهام با خودم مشکل پیدا کردهام. کلا در دور ریختن تبحر خاصی دارم مثل دور ریختن اجاره نامه، ته مانده سفته ها، چرک نویسهای روزانه. اما این دور ریختن به تابلوهایی که هیچ وقت به نمایش درنیامده نرسیده و بخش بزرگی از اثاث کشی سالانه به جابهجایی تابلوها میرسد. با اینکه فایل دیجیتالی آنها را دارم و میدانم روزی میتوانم آنها را چاپ و به نمایش بگذارم ولی با این دور ریختن مشکل و زاویه دارم.
روکتو وقتی تابلوهایش را از زیر زمین دزدیدند به دوستش گفت حالا که اینها نیستند چه اتفاقی برای من
می افتد. دوستش که نقاش گمنامی بود اینطور جوابش را داد« چیزی را از دست دادهای که هیچ وقت نداشتهای دوست من»
این نداشتن و از دست دادن را هنگامی تجربه میکنم که اثری را از من میخرند. حس منگی پیدا میکنم و نمیدانم چطور خودم از زیر دست و پای آن خریدار بیرون بکشم. عموما آنقدر از آن پولها تنفر دارم که خرج آنها فقط حالم را بد میکند.
آخرین باری که یک اثر فروختم بر میگردد به یک ماه پیش. به توصیه دوستی اثری در فاندیشن گذاشتم و با قیمت نیم اتریوم قیمت گذاری کردم. به شش روز نکشیده آن اثر را فروش رفت.
درست خاطرم است که آن شب نتوانستم تا صبح بخوابم. این اولین فروش دیجیتالی من بود و نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده است. اثر من جایی بود که خودم نبود. ولی میتوانستم ببینم که روی لپ تاپم قرار دارد.
با این حس منگی صبح در را برای پیکی که تخت خوابم را آورده بود باز کردم تا تخت را بالا بیاورد. جوان رعنایی بود و به تنهایی شروع به بالا اوردن تخت ها کرد. خستگی بعد از دوبار بالا آوردن وسایل از چهار طبقه در صورت او نشسته بود. شروع به گفتگو با او کردم تا هم نفسی چاق کند و هم اینکه آن حالت معذب بینمان از بین برود.
از سن و سالش پرسیدم بعد پرسیدم در کنار اینکار چه کاری میکند گفت به جز این همش درگیر NFT و رمزهای متاورسی است. با تعجبی که فقط خودم از آن سر در میآورم گفتم چطور درگیر این کار شده اینطور جوابم را داد.
«باید یه چیزی برای دوست داشتن پیدا میکردم وگرنه همه چیز رو دور میریختم.»
تقابل بین دوست داشتن و دور ریختن همانند ضربه ای بود که به خوابم میبرد. بعد از حرفهای آن پسر بود که توانستم جمله اول «وقتی درباره چیزی شک دارید دورش بیندازید.» را بفهمم. این جمله برای اینکه برای من کار کند باید تغییر میکرد. و آن این بود «چیزهایی که دوست داری را فقط از خودت دور میکنی از دست نمیدهی» با این بیان بود که بیش از بیش درگیر جریان NFT شدم و خودم را به اهالی دوست دار هنر سپردم.
پینوشت: این تیتر را جدی بگیرید. اگر آرتیست بودم NFT مرا میکشت
این یک نوشته خیالی بود! چون من آرتیست نیستم!