یادم نمیاد سال چندم بود، روز دوم سوم بود که مدرسه تشکیل می شد، قبل از اینکه دوستی و آشناییها صورت بگیرد کلاس ورزش داشتیم، معلم ورزش بعد از کمی گرم کردن ما را به صف کرد و پنج نفر به عنوان کاپیتان انتخاب کرد، آن پنج نفر شروع کردند به یارکشی هر کسی هم که انتخاب میشد میرفت و پشت سر کاپیتان میایستاد، همه انتخاب شدند به جز من. از شانس بدی که داشتم در کلاس سی و یک نفری من بودم که سی و یکمین فرد بودم. من هیچ تیمی نداشتم، معلم رو به من کرد و گفت این تیمها یه داور میخوان، شما داور بایست. نمیدانم در ذهن آن پنج کاپیتان و یارهای انتخابی چه میگذشت که به من اشارهای نکردند.
هرچه به این اتفاق فکر میکنم می بینم چقدر این اتفاق کوچک اثر مهمی در زندگی من گذاشت. حس طرد شدن بسیار قدرتمند بود و با تمام وجودم آن را حس کردم. من از آن اتفاق آسیب دیده بودم.
حسی که تجربه کرده بودم در دسته دردهای اجتماعی قرار میگیرد. طردشدگی از اجتماع از دردناکترین تجربههای زندگی اجتماعی است. شما نمیدانید به چه دلیل این اتفاق افتاده است ولی هشداری دریافت می کنید مبنی بر اینکه، چیزی در اطرافتان درست نیست و شما در پیوند درستی با محیط زندگی خود نیستید.
مهم نحوه برخورد ما با این درد است، بعضیها هستند که حاضر به تحمل بیشترین دردهای جسمانی هستند ولی طاقت طرد شدن را ندارند. آنها طرد شدن را بد میشمارند و سعی میکنند با دیگران هماهنگ شوند. سعیشان بر هماهنگی با دیگران سبب میشود هیچ چیز منحصر به فردی ارائه نکنند.چرا که هماهنگی نیاز به منحصر به فرد بودن ندارد.
دستهای دیگر طرد شدن را در آغوش میگیرند و میروند سمت ساختن حیاط خلوتی برای خود. حیاط خلوتی که در آن هیچ کس برای تعامل و گفتگو نیست. این دسته یا به جنون می رسند و یا با در پی گرفتن شیوهای از خلق خود را نجات می دهند سلین و ویوین مایر از بهترین نمونههای این دسته هستند.
در میان این دو طیف هرکس باید شیوهای برای خود دست و پا کند چرا که طردشدگی بسیار نزدیک ماست و هر لحظه ممکن است قسمتی از احساسات ما را تا ابد سیاه کند. من؟ روش من برای مواجه با طردشدگی ساده است، هر طردشدگی را بزرگ نمیبینم چرا که من نمیتونم مستقیم بر هر عامل بیرونی کنترل داشته باشم. اگر از سمت عاملی مداوم طرد شوم آن را بررسی میکنم. طرد شدن مداوم از سمت فرد یا گروهی بیشتر از آنکه به آن فرد یا گروه برگردد به من مربوط می شود.سعی کنم.از خودم بپرسم چه رفتارهای مشابهای انجام میدهم که موجب این میشود گه مدام در موقعیت طرد شدن قرار بگیرم. این پاسخ راهی به سوی برخورد با طردشدگی جلوم باز میکنه. اگر هم نتونم توجیهای برای طرد شدگی پیدا کنم غمگین میشوم!
پینوشت:
من از آن دسته آدمهایی هستم که چند جمله برای زمزمه کردن خودم دست و پا کردهام. یکی از این جمله ها این است.
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
این قسمتی از شعر سهراب است.
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
نقطه عزیمت من برای نوشتن از تنهایی. پرسش از تنهایی است. اینکه چطور رخ میدهد و به دور زندگی ما میپیچید و بر همه ابعاد زندگی سایه میاندازد. پرسش را از سهراب یاد گرفتم. او میپرسد و پیش میرود.
برش تنهایی تلاشی است کوتاه در مورد تنهایی