تصویری در ذهنم ثبت نشده، این تنها چیزی است که در چهار ماه اخیر میتوانم در مورد خودم بگویم. اینکه چطور این اتفاق افتاده هم برای خودم نامعلوم است. عمیقا درگیر زندگی خودم هستم و چنان سریع به سمت موضوع و روز بعدی میروم که شاید روزی بیاید که از زمان خودم جلو بزنم. این وسط نوعی هولوکاست درونی برای گذشته راه انداختهام هر چه که بود را سوازندهام. حس میکنم با این سرعت به عقب نگاه کردن خیانتی جبران نشدنی به خود است.
درگذشته در روزهای بد و خوب خواسته یا ناخواسته به شخم زدن روزمرهها و آنچه که بر من میگذشت، میپرداختم، ولی نمیدانم اینبار چه شده که اصلا میلی به گذشته ندارم. این ندیدن گذشته، مرزهای توان ذهنیام را جابه جا کرده، حالا میتوانم همزمان با آنچه که در فکرم جریان دارد به آن چیزی که در زندگی در جریان است بپیوندم. دیگر نیاز به سکون ندارم.
در جاهایی نمیدانم چطور به سرعت آنچه که در زندگی رخ میدهد برسم، در این «لحظات ندانستن» بسیار حواس پرت میشوم، حواس پرتیام به زمین و زمان «خودم» را ربط میدهد. ربط میدهد به آهنگ هندی ، از آهنگ هندی مرا میکشاند به گفتگویی شبانه با یک همشهری جنوبی و بعد همراه با توپهای بولینگ هلم میدهد وسط یک شب تا صبح کاری از آنجا هم معلوم نیست این حواس پرتی چطور ادامه پیدا میکند. حواس پرتی که نفسش میبرد، میرسم به آنچه که باید انجام بدهم. حس میکنم با سریع انجام دادن کارها وارد جایی میشوم که به جهان نو ربط دارد. بعد از مدتی آن کارها اهمیت ندارند آنچه که اهمیت دارد سرعت است. سرعت را به مولفهای از زندگی تبدیل میکنم. باید به شما بگویم هرچه زندگی سریعتر پیش میرود شما شروع میکنید به غایب کردن خودتان از صحنه زندگی. مثل همین حالای من که در این چهار ماه هیچ تصویری در ذهنم ثبت نشده است. اینکه میگویم چیزی در ذهنم ثبت نشده منظورم این است که لحظه قطعی در ذهنم نیست که بتوانم به آن ارجاع بدهم.
لحظه قطعی برای من همان لحظهای است که برسون تعریف کرده او در مهمترین کتابش، لحظه قطعی را اینطور تعریف میکند: «شناخت لحظهای اهمیت یک رویداد در کسری از ثانیه و همینطور پیدا کردن فرم و ترکیب دقیقی که روح آن رویداد را بنحو مناسب بیان کند.»
من از این لحظهها در این چهار ماه نداشتم که بتوانم به آنها ارجاع بدهم. از آن لحظاتی که در کسری از ثانیه، در ترکیب دقیقی از روح رویداد و خودآگاهیام باشند و به قدر کافی قطعی به نظرم بیایند.
از جایی به بعد میخواهید باور به خودتان را باز بیابید و سرعت زندگی را در خود کم کنید، مینشینید در خانه و هیچ ارتباطی با بیرون ایجاد نمیکنید مثل همین حالای من که از چهارشنبه تا جمعه که در ساختمان را باز نکردهام و به سراغ هیچ پنجرهای هم نرفتهام که ببینم هوای بیرون چه شکلی است. به جای اینکه از «ماشین»زندگی لذت ببرم به تر و تمیز کردنش پرداختم. واضح است که وقتی مشغول تمیزکاری ماشینتان هستید، به هیچ جا نمیرسید، فرقی هم نمیکند که ماشینی که دارید چقدر گران و زیباست.
-----
آدمی به روش نیاز دارد
چیزی که در این کش و قوس سرعت زندگی دستگیرم شده این است که، آدمی به روش نیاز دارد. روشی تا بتواند چیزهای مختلف را زیر رو کند و آنچه که باب میلش است را در زندگی جای بدهد.
بداند چطور صبحهایش را شروع کند. در لحظات حساس چطور مراقب خودش باشد. اطرافش را چطور کنترل کند. چطور به همه چیز نوبت و اولویت بدهد و از بعضی چیزها دست بکشد.
روش به ما کمک میکند تا در فلان لحظه سرعت باب میلمان در زندگی تنظیم شود و به دست خودمان ،خودمان را غایب نکنیم.
البته هر چقدر هم روش بدانیم نمیدانیم چطور به امور زندگی شروع و پایان میدهیم. وسط چیزی، چیز دیگری به وجود میآید. لحظات مهم به لحظات عادی میچسبند و از آزادی تجربه لحظات مختلف سرخوش میشویم.
این وسط بعضیها میپذیرند که هیچ وقت نمیتوانیم به من یا خود اصیلی برسیم. آنها اینطور با خود میگویند: ما میشویم یک «بی خودی»، کسی که هم خودمان است و هم خودمان نیست. چیزی مثل واگنهایی در ریل که با ضربه ای جایی از ریل ایستاده و منتظرند. خودشان می دانند واگن هستند ولی مثل یک واگن با آنها رفتار نمیشود.
افرادی رویه دیگری را پی میگیرند. آنان به دنبال فرم میگردند. به نظر آنان داشتن زندگیای شاد و متعادل نیازمند نظمی نظامی یا قدرتی قهرمانانه است. آنان با بلوک بندی کردن زمان روزمره سعی در تحمیل فرمی به زندگی هستند. کلاس یوگای چهارشنبه، کلاس زبان نقاشی، ورزش صبحگاهی، خوردن میوه در روزهای فرد خوردن سالاد در روزهای زوج.
تلاش آنها برای بلوکبندی زمان روزمره از این جهت قابل ستایش است که زندگیشان خروجی میابد و بعد از هر بلوک معلوم میشود که چه دستاوردی در زندگی داشتهاند. برای آنها هر ریزهکاری کوچک و پیش پا افتادهای به نوعی اهمیت پیدا میکند. من آنها با چسبیده شدن دستاورد های بلوک زمانی به من بزرگتری تبدیل می شوند. آنها به انگیزههای جهانی نیازی ندارند چرا که بلوکهایشان انگیزه محدودی میخواهد. آنان با بلوک بندی کنترل سرعت را در دست میگیرند. احتمالا در این روش آنان درگیر گزینه های موجود هستند و برای رسیدن به گزینه های بیشتر زندگی، مجموعه داستان آتشباز را نمی خرند اگر هم بخرند و بخوانند آن را به عنوان یک کار فوق برنامه قلمداد میکنند!
من، یک نوازنده، ورزشکار، شاغل در فلان شرکت هستم! این چیزی است که به آن دست پیدا میکنند. من به اینها میگویم فرم دار یا تراشیده شده ها!
روش عکاسانه: تقطیع، رنگ، زمان،مکان، پیوستگی، زاویه و فاصله با دنیا
چه آنهایی که حس میکنند بیخودی هستند و چه اینهایی که تراشیده شدهاند هیچ کدام روششان برایم مطلوب نبوده و نیست. من روش عکاسان را در کنترل زندگی پی گرفتهام. عکاس کسی است که دیدن برایش پروسه است و ندیدن به همان اندازه دیدن برایش عمل محسوب میشود. در روش عکاسی اتکای زیادی فرد باید به خود داشته باشد تا همه چیز را تنظیم کند. در روش عکاسانه المانهای مهم زندگی از این قرار هستند: تقطیع، رنگ، زمان،مکان، پیوستگی، زاویه و فاصله با دنیا
نه اینکه خودم را فردی جالب میدانم، نه اینکه چیزی را تجربه کردهام که به نظرم مهم بوده و بسیار منحصر به فرد بوده است و نه اینکه نتوانسته باشم در برابر انگیزههای خودخواهانهام مقاومت کنم و لازم شده خودم را مرکز جهان هستی تعریف کنم. نه تنها چیزی که من را واداشت روش عکاسانه را برای کنترل زندگی پیش بگیرم، این بود که روش عکاسانه به من این امکان را میداد که در فرآیند بودن در جهان روزمره تلاش کنم همه چیز در کنترلم باشد. در این روش فرایند دسترسی مستقیمتری به جهان اطرافم داشته باشد. من با بلوکهای زمانی از دنیا فاصله نمیگیرم و با بیخودی بودن سر به هوا زندگی نمیکنم. خودم را دوربین عکاسی فرض میکردم که احساسات و اندیشهها و تصورات از داخلش عبور می کنند. تنها مشکل اینکه بر سر شکاف بین تصورت از خودت و خود واقعیات معامله میکنی چون که نمی دانی آنکه انجام میدهد چقدر همان است که آنچه هست!
اما این روش هم ایرادهای خاص خود را دارد. در نگاه به دیگران، میتوانم تشخیص بدهم که خشم سرکوبشده، حسادت سرکوبشده و حتی نفرت سرکوبشده -البته در کنار طبقه، جنسیت و جغرافیا- چطور در آنچه که انجام میدهند و به زبان میآورند، نقش دارد، آن هم بیاینکه خودشان خبر داشته باشند. من با روش عکاسانه نمیتوانم این مسئله را در عقاید و دیدگاههایم تشخیص بدهم وقت نمیشود خودت را پیدا کنی.
بخشی از وجودت چانهزنی بین فکرها و تصورات از جهان و خود جهان را پیش میبرد و بخش دیگر سرعت اتفاقات و زندگی را دنبال میکند. این وسط شاید هیچ تصویری در ذهن ات ثبت نشود. مثل من که تصویر این چهارماه در ذهنم نیست.