jameabzar
jameabzar
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بیش از یک ربع قرن در بازار این یک داستان واقعی است

سلام تصمیم گرفتم داستان بیش از یک ربع قرن کارکردن در یکی از بزرگترین بازار صنعت ایران که در قلب پایتخت هست براتون بنویسم .داستان واقعی .که چه اتفاقاتی برایم افتاد از بالا رفتن ها و پایین آمدن ها از فرش به عرش از عرش به فرش .از کسانیکه بهشون کمک کردم بالا رفتن ، و منو پایین انداختند و...... به زودی

میدان حسن آباد قبل ازسال 60 شمسی
میدان حسن آباد قبل ازسال 60 شمسی

سال 1373 شمسی بود ، خدمت سربازی من تمام شده بود ،مانده بودم که چکار کنم برای یک مدتی به کار قبلی خود برگشتم ولی برایم جالب نبود و خیلی زود بیرون آمدم برای یک مدت که علاقه خاصی به ماشین سنگین داشتم، دلم می خواست به سفر های خارجی و ترانزیت برم شروع به کار با ماشین سنگین کردم کار فوق العاده سختی بود باید از تهران باربری وطن بار میزدیم ساعت 4 صبح حرکت می کردیم و فردای روزبعد حدود ساعت های 3 صبح می رسیدیم به اهواز اولین سرویس ها بد نبود تازگی داشت بعد از خالی کردن بار باید می رفتیم به بندر امام آنجا بار گندم میزدیم و با عجله برمی گشتیم به تهران با عجله جلو سیلو نوبت می گرفتیم و دوباره هنوز یک ساعت از خالی کردن بار نگذشته بود، میرفتیم باربری دوباره وقت می گرفتیم تو نوبت همش باید می دویدیم نمی دانم چرا این همه عجله ؟ هنوز از آمدن ما به تهران 12 ساعت نگذشته بود که دوباره حرکت می کردیم به سمت اهواز راه خیلی سختی بود از تهران تو جاده قدیم قم، بعد سه راسلفچگان ، بعد گردنه ها ی خرم آباد اندیمشک، کفی دزفول که آن وقت ها هم را ه خیلی پر خطری بود، و بالاخره اهواز خسته و کوفته می رسیدیم جای که باید بار خالی میشد و دوباره با عجله گوله به قول رانندها به سمت بندر امام برای بار گندم زدن و دوباره به سمت تهران بعد از چند تا سفر دیدم که هیچ روز تعطیلی ندارم، نگاه به رانندها می کردم چهره همه خسته و پیرتر نسبت به سن خودشان ، با خودم گفتم این چه کار مشقت باری هست، همش هم در خطر و دربه دری تو جاده.، اینجا بود که برای همیشه با این کار خداحافظی کردم ، وقتی از سرویس آمدم تهران دیگه پشت سر م رو نگاه نکردم ، رفتم مغازه پدرم گفتم: من این شغل رو دوست ندارم و با خصوصیات روحی من سازگار نیست ، این کار پدر آدم رو در میاره ، پدر م مغازه ابزار فروشی داشت ،لازم به ذکر هست که بهتون بگم از لحاظ مالی وضع بسیار خوبی داشت ،و دارای ویلا و باغ در فشم و کارخانه کارتن سازی بود ، مشغول به کار در آنجا شدم ، همه چی می فروختیم ، الکترود ، پیچ گوشتی، انبر دست ، پیچ مهره و ابزار های دیگر ...مشتریان هم از همه صنفی بودن ، یکی سماور ساز بود ، یکی تراشکار بود ، یکی تعمیرات ماشین های فورد دهه 70 میلادی داشت ، یکی صافکار بود ، ..خلاصه کلی ماجرا ، پدرم بخاطر اینکه سواد زیادی نداشت ولی از نظر ریاضی خیلی خیلی قوی بود چون یکی از آهنگران صنعتی قدیم تهران هم بود و با مهندسان شرکت نفت و پروژهای بزرگی کار کرده بود از نظر ریاضی عالی بود و تمام جمع فاکتورهای فروش را تو ذهنش بدون استفاده از ماشین حساب میزد ، یک خاطره هم براتون بگم که خالی از لطف نیست ، پدرم چون نسیه به مشتریان خود ابزار می فروخت، برای اینکه متوجه باشد که هرکس در حساب خودش چه جنسی فروخته و اشتباه نشود بالای صفحه آنها عکس مربوط به آن شخص را می کشید. مثلا" کسی که سماور ساز بود بالای صفحه او عکس یک سماور کشیده بود ، وکسی که راننده ماشین سنگین بود چون شکم خیلی بزرگی داشت یک فرمان ماشین بزرگ کشیده بود و روی فرمان یک شکم خیلی بزرگ ، و کسی که یک چشم نداشت مثل دزدان دریایی یک چشم براش کم می گذاشت ، یکی نجار بود علامت رنده می کشید ، یکی هم تراشکار بود، یکی از ابزار های تراشکاری را می کشید ، و سر ماه حساب خود را تسویه می کردن ، یکی از روز هایی که یک نفر آمده بود حساب خود را تسویه کند چون ،آدمی بود که یکم خمیده بود و بخاطر قد بلندش که مکانیک بود و یک دماغ خیلی بزرگ خدایی خیلی بزرگ بود و پدرم بالای صفحه حساب دفتری آن شخص عکس او را کشیده بود خلاصه سر حساب کتاب کلی با هم جر و بحث کردن که این را برده و چی را برگشت داده و پدرم به دفتر حساب کتاب نگاه میکرد و طرف می گفت دفتر رو بیار جلو ببینیم و پدرم اینکار رو نمی کرد چون نمی خواست طرف ببیند که عکس او و دماغش را کشیده است و کلی داستان دیگر ، بعد از چند بار رفتن به بازار ابزار حسن آباد برای آوردن سفارش ابزار ها آن هم با یک موتور رکس کلی بار میزدم و میامدم به در مغازه پدرم ، یک روز پدرم گفت بیا برو تو بازار کار کن و مرا به یکی از دوستانش در بازار ابزار حسن آباد معرفی کرد .

و این شد شروع کار من در بازار ابزار حسن آباد تهران

پایان قسمت اول ...ادامه دارد


بیش از یک ربع قرن در بازارخاطرات کارسرگذشت من در بازار
سلام من فروشنده ابزار های صنعتی در قلب بازار ابزار ایران هستم بازاری که مثل یک دانشگاه با جمعیتی از همه اقلیت های ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید