ساعت ۴ صبح
دلم میخواد داد بزنم
دلم میخواد زار زار گریه کنم
از نگه داشتن گریه ام بی زارم
از بروز ندادنش بدم میاد
دیروز مثل همین ساعت آرزو نفس میکشید ، قبلش میخندید
بابا چیه این زندگی
بابا چیه این مُردگی
که آرزوی ما رو تو ۱۵ سالگی گرفتی
یکبار دیدمش ، اومد تو خونه با بچه ها و نشست تو حیاط نقاشی کشید
وای خدا
وای خدا
یک دختر ۱۵ ساله شب بخوابه صبح بیدار نشه ؟
باورم نمیشه صبح باید بریم آرزو رو بدیم به خاک و برگردیم دوباره این زندگی سراسر نکبتو ادامه بدیم
آرزو قرار بود امید بسازیم از این دنیای ناامیدی
آرزوی خونمون رفت
به همین سادگی
به همین سادگی