دستگردون
روستایی غریب
اطراف مشهد
اونجا یک قبرستون داره که شیعه و سنی با فاصله از هم به خاک سپرده میشن
ما معلم های اون منطقه ایم
سه تا از بچه هامون اونجا دفن شدن
یکی از دخترامون که ۷ سال داشت به خاطر تجاوز و قتل و بعد دستگردون
یکی از پسرهامون که ۱۲ سال داشت و دور حرم واکس میزد و با دوچرخه تصادف میکنه و بعد کما و بعد دستگردون
و آخرین بچه مون
آرزومون بود
۱۵ سال داشت و تو خواب سکته کرد و الان چهل روزه دستگردون ه
اینجا غریب ترین جایی است که میتونین ببینین
قبرهای بی نام، قبرهای بی نشان، قبرهایی که روشون سنگ و دستمال سفید میتونی ببینی
چهلم بود
پدر زودتر رسید و رفت تنها کنار آرزو
بدون زاری و نگاه می کرد
مادر نابیناس
طاقت ندارد
عصای دستش
نیست
به سختی خودشو میرسونه
منو صدا میکنه
یواشکی میپرسه که پدر آرزو که اینجا ها نیست
میگم نه
آروم عکس آرزو رو در میاره و بهم نشون میده
مادر ، مادرزاد نابینا است
ولی عکس آرزو همیشه همراهش هست
تا حالا آرزو رو ندیده و فقط با دست هایش صورت آرزو رو لمس کرده
خودشو به کنار آرزو میرسونه و شروع میکنه به زاری
بقیه بهش میگن گریه نکن
خوب نیس
بچه های کوچکتر میان بهم میگن
ما نباید گریه کنیم
اشک های ما خاک هایی که بر روی آرزو ریخته شده رو گِل می کنه
ولی مادر
مادر ادامه میده
مادر بزرگ به بلوچی لالایی میخونه
صداها قطع میشه
صدایی به جز لالایی مادربزرگ شنیده نمیشه
با لحنی آرام و همراه با گریه
متوجه نمیشم
ولی آرام میشم
میشینم روی زمین و مادربزرگ رو تماشا میکنم
مادربزرگ به بلوچی برام توضیح میده که آرزو چطوری فوت کرده
گریه میکنه
پدر سعی در آروم کردن خانواده داره
و بعد هر جمله به بلوچیمیگه
گریه نکن
خوبیت نداره
همه در حال رفتن و برگشتن هستن
مادر رو به سختی میبرن
مادربزرگ
همچنان
لالایی میخونه
برای همه
نه تنها آرزو
برای
ندا
حمید رضا
برای همه ی بچه هایی که اونجا بودن
و میشد دیدشون که دستهاشونو زیر چونشون زدن و دارن لالایی رو گوش میکنن
بخواب آرام
لالا لایی
تَ بُحوَسپ ماما
حواب تَرا رودینی
گِریوَگ تی دلا رنجینی