وقتی داشتم دنبال یه تیتر مناسب برای اولین مقاله برای شروع چالشم مینوشتم، یاد دوران کنکور ۹۷ و ۹۸ یعنی اولی و دومین کنکور کارشناسی که دادم، افتادم (آخه من یه سه تایی کنکور برای مقطع کارشناسی دادم!)؛ کلمه انگیزه ChatGPT بهم پیشنهاد داد، درحالی توی متنی که واسش فرستادم اصلا اشارهای بهش نکرده بودم! خب راستش باید بهتون بگم که گور بابای انگیزه اون موقع خیلی ویدئوی انگیزشی میدیدم و عاشق آنتونی رابیزن، برایان تریسی و بقیه مرشدای موفقیت بودم، یادمه حتی به مشاور کنکورم میگفتم که بهم انگیزه بده و من انگیزهم خیلی کمه (سر این استفاده کردن از مشاوره کنکور هم حرفای زیادی دارم که بزنم، انشالله سر وقتش).
خب من انگیزهای ندارم ولی و ولی هدف چرا، خیلی هدف دارم و واسه تک تکشون برنامه دارم و کولهپشتی از اراده که منجر به استمرار میشه پشتمه و باهاش کوه رو بالا میرم (اما این کوله پشتی نیست که سنگینی کنه بیشتر شبیه کولهپشتیهایه که توپر گازیه که علاوه بر گاز (واسه سبک کردنش)، پر از مواد مغذیه!). یه سرچی زدم دیدم به این کولهپشتیا میگن هاورگلاید و خیلی گرونه!
راستش من میخواستم یه چالشی رو شروع کنم و هر روز تقریبا شروع کنم به فعالیت منظم و اینجا ثبتشون کنم و یکم از خودم و داستان زندگیم و اندیشهها نسبت به همه چی بگم. راستش بیشتر برای تخلیه کردن خودمه تا آگاهی رسانی... ولی امیدوارم نوشتههام براتون مفید باشه و چیزی ازش بیرون درآد. تحت تأثیر پستای اینستایی که چالش پیشرفت میذارن شدم و احساس کردم واسه من محیطی مثل سایت ویرگول مناسبتر باشه (حالا بماند چرا...).
امروز ۲۷ اردیبهشت ۴۰۳ هستش و تقریبا میشه گفت الان تازه امروز شده! یعنی ساعت ۳۸ دقیقه بامداده که این خطم (یاد جواد خیابانی افتادم، راستی ایشون کی چهارگوشه تلویزیون رو میبوسه؟!).
یه هفته پیش بود که تقریبا همه چی رو به روال بود و فک میکردم مسیر زندگیم رو پیدا کردم، یعنی کارشناسی که الان دارم علوم سیاسی میخونم رو ادامه میدم و مدرکش رو میگیرم، میرم سربازی امریه (توی یه شرکت دانش بنیان با پوزیشن برنامه نویسی) و ارشد مهندسی IT میخونم و کارم که توسعه فرانت هست رو تا جای خوبی پیش میبرم و شاید Node.js رو یاد بگیرم و اصلا تهش میرم سمت Web 3.0... ولی و ولی یه ویدئو، امان از دست این ویدئوهایی که توی اینستا وسط اون همه دوپامین و اسکرول یهو به آدم شوک میده...
ویدئو مال یه نمایشنامهنویس تقریبا ۳۵-۴۰ ساله بود که میگفت اگه صبح با شوق برای سرکار حاضر شدن پا نشین، اگه چالشهاش واستون شیرین نباشه یا شما با این چالشا احساس دردسر کنین و اینکه چیزی نتونین خلق کنین مثل یه ارزش... سری از اون کار فرار کنین
از کارشناسی اقتصاد تهران که انصرف دادم واقعا حوصله درس خوندن نداشتم، بعضی وقتا میزد سرم که دیگه درس نخونم و برم سربازی و بعدش سرکار... ولی همزمان مشغول یادگیری فرانت بودم (این در شرایطی بود که بیماریهای روحی فلجم کرده بود). تصمیمم بر این بود که کنکور ریاضی بدم و برای مهندسی کامپیوتر بخونم... تا اینکه یه SMS واسم اومد، با این محتوا که دیپلمت تجربیه و تو کنکور ریاضی ثبت نام کردی، مطمعنی درست زدی؟ وگرنه میتونی اصلاح کنی تا ۲۵ اسفند ۴۰۰. و من تا قبل اون ددلاین تغییر رشته کنکوریم رو دادم و ۶ فروردین سال بعدش بود که کارشناس مربوطه اون رو تأییدش کرد و من از بعد سیزده بدر شروع کردم به درس خوندن کنکور انسانی و برای رشته علوم سیاسی!
خدا رو شکر رشتهای میخواستم قبول شدم، کارم (همون حوزه فرانت) پیدا کردم توی همون محیط دانشگاه (پارک علم و فناوری) یعنی دانشگاه بهشتی (ملی سابق).
خب خب گذشته و گذشت یه سال از کار و دو سالی از رشته دانشگاهی جدیدم، درسای دانشگاه رو شب امتحانی میخوندم، تکالیف درسی رو ماسمالی میکردم، ماکسیسمم غیبت رو میکردم و از همه جالبتر سر هر کلاسی میخوابیدم! توی کار وضع بهتر بود، یعنی همه اینایی که گفتم واسه این بود که از درس بزنم و به کار بچسبم و داشت جواب میداد... تا اینکه اون ویدئو رو دیدم!
به خودم گفتم این کاری نیست که بخوام حتی واسه ده سال آینده بخوام ادامهاش بدم یعنی من واسه این کار نیستم و توش ارزشی ایجاد نمیکنم و احساس بیارزشی میکنم... و کاری که واسه منه اقتصاد سیاسی-توسعه و موضوعای مربوط به اون مثلا نفرین نفت...
خلاصه تصمیمم بر این شد که منظم شروع کنم به خودن درس توی فیلد مورد علاقهام و اطلاعات سطحی از فیلدهای دیگه علوم که ممکنه بهم کمک کنه (بهش میگن تخصص T شکل، این رو توی دوره UX گوگل واسه سایت کورسرا یاد گرفتم، یعنی تنها چیزی بود که یادگرفتم، آخه دیگه دوره رو ادامه ندادم!). از اساتید و آدمایی که توی این کارن میخوام مشورت بگیرم و باهاشون حرف بزنم، تا به یه اجماع کلی از آینده برسم.
وظیفه امروز انجام دادن تکالیف دکتر نجفزاده (متون زبان تخصصی و متون پایه ادبیات فارسی در علوم سیاسی) و خوندن چهار پنجتا کتابی که از دانشگاه امانت گرفتم و صد البته زبان...