سحر حوالی ساعت سه بیدار شدم تا گزارشی از پیشرفت کارم برای استاد راهنمایم آماده کنم. کمی بعد که خودم رو به لپتاپ رسوندم، پیامی از دوستانم گرفتم که بهشون توی بازی کدنیمز ملحق شم! اونها از یک ساعت قبل شروع کرده بودند :))
بعد از اصرار دوستان و انکارهای پیدرپی بالاخره بهشون پیوستم. اولش گفتم من نخودیام و به هر دو طرف کمک میکنم، ولی از اونجا که هیچیک از دو گروه از پارازیتهای من توی بازی رضایت نداشت و طبق معمول داشتم کلافهشون میکردم، رسما وارد بازی شدم. یکی دو بار هم خداحافظی کردم ولی هوس بازی دستبردار نبود و تا ساعت شش صبح به همین منوال گذشت که دیگه یه نفر وسط بازی خوابش برد و باقی هم با همدیگه خداحافظی کردیم.
تا هشت صبح وقت داشتم مطالبم رو آماده کنم تا احیانا نقدهای کمتری از استاد بشنوم :) راستش حس نکردم که اون دو ساعت خوب پیش رفته. به همین خاطر ساعت هشت صبح، صحبتم رو از ارائهای شروع کردم که پریروز در جای دیگری داده بودم و فکر میکردم مطالب مفیدتری نسبت به بحثهایی داره که دیروز و امروز برای این جلسه آماده کردهام.
ربع ساعتی رو اینجوری گذروندم تا این که استاد گفت جالبهها، ولی میخوای این موضوع رو بیاری توی پروپوزالت؟ میدونستم که پاسخ مثبت به این سوال تبعات خوبی نداره و روال کارم رو پیچیده میکنه. راستش موضوعی هم نبود که خیلی خیلی دوست داشته باشم و بخوام بابتش اذیت شم. گفتم که نه، ولی میخوام برای جمعبندی فلان پروژه اینو ارائه بدم تا شاید نتایج اون کار به جایی برسه که قابلیت چاپ هم داشته باشه.
ولی واقعیتش این بود که وقت گذاشتن روی این کار مانع از پیشرفت کارم با ایشون میشد. فکر کنم بیست دقیقهای گذشته بود که شروع کردم به ارائهی ایدهای که این هفته میخواستم تو حوزهی کاری ایشون پیشنهاد بدم. تقریبا هر هفته ایدههایی رو میاوردم و استاد هم مقادیری بدوبیراه نثار اون ایده میکرد و تا حدّ امکان سعی میکردیم چکشکاری کنیم. این هفته هم انتظاری جز این نبود.
در ابتدای صحبت به سختی میتونستم بحث رو پیش ببرم و نقدها و ایرادهای استاد خیلی زیاد بود. ولی نهایتا کار به جایی رسید که قرار شد تمام ایدههای مرتبط با کارهای ایشون رو که قبلا مطرح کرده بودم به کناری بذارم و روی همین ایده تمرکز کنم، ایدهای که یکی دو هفته قبل به ذهنم رسیده بود، دیروز کمی بیشتر بهش فکر کردم و امروز هم نهایتا ربع ساعت برای ساخت اسلایدهایش وقت گذاشتم.
راستش از ساعت نه صبح که اون جلسه تمام شد خیلی خوشحالم که بالاخره به ایدهی مشخصی رسیدم. تا اونموقع تا الان برای چهار نفر با جزئیات تعریف کردم که قراره روی چه سوالی کار کنم. راستش به این فکر میکنم که تابستون پارسال چه پیشنهادهایی میدادم و تابستون امسال به چه سوالهایی رسیدم، فکر میکنم از جهت پژوهشی سال خوبی بوده و افسوس میخورم بابت گذر سالهایی که حسّ رشد خاصی رو توی اونها تجربه نکردم.
ولی این دو سه هفته سخت گذشت. خیلی کارهای زیادی رو دوست داشتم انجام بدم که نتونستم. از بعضی چیزها ناراحت بودم و سعی میکردم خودم رو سرگرم چیزهایی کنم که از این ناراحتی رها کنه. شاید نتونسته باشم، ولی همین کدنیمزها و گعدههای مجازی با جمعی از دوستان که نهایتا حدود یکساله میشناسمشون، برام تجربهی ارزشمندی بود.
گفتم گعده تا صحبتهایی رو نقل کنم که حدود یک هفته قبل با هم داشتیم. اونشب از حوالی ساعت یازده شروع کردیم و تا حوالی هفت صبح مشغول صحبت بودیم. حوالی ساعت سه بود که قرار شد نوبتی دربارهی یک نفر بحث کنیم. اینجوری که موضوع صحبتها اون فرد باشه و هر نفر چهار تا از ویژگیهاش رو بگه. برامون باروکردنی نبود که اینقدر به هم توجه کردیم و دستمون جلوی همدیگه رو شده :)
اما بعضی از صحبتها هم صرفا وصف ویژگیها و اوصاف همدیگه نبود و لااقل برای من چالشبرانگیز بود. یکی از ویژگیهایی که در وصف من زیاد گفته شد، این بود که صادقانه رفتار میکنم یا نگاهم به آدمها رو از صافیای گذروندم که منحصربفرده، ولی ناگهان دوست دیگری گفت این میل و وسواس جواد روی صداقت عجیبه و حتی طبیعی نیست. میگفت که اصلا خطرناکه آدم اینقدر روی راستگویی وسواس داشته باشه و درستش اینه که آدم گاهی دروغ بگه.
راستش تا حدّی با حرفش همدلم. چرایی تمایلم به این نگاه نیاز به صحبت بسیااار داره، ولی واقعا بعد از اون صحبتها بعضی رفتارها که به اسم صداقت توجیهشون میکنم، به نظر خودم هم چندان سالم نمیاد... همون دوستم معتقد بود لجاجت عجیبی دارم که حدّومرز مشخصی نداره.
دوست دیگری گفت که جواد جهان خیلی کوچکی برای خودش ایجاد کرده. خودش رو از خیلی تجربهها محروم کرده و سرگرمیهای تکراری رو پی گرفته، مثلا هر هفته میره کوه! این وضعیت برای آدمی که میخواد زندگی آکادمیک داشته باشه ایدهآله ولی بالاخره عواقب خودشو هم داره.
راستش الان توی خیلی از مناسبات اجتماعیام مشغول پوستاندازی هستم و شاید این تنهایی و جهان کوچک بیارتباط با اون پوستاندازی نباشه، ولی واقعا توصیف دقیقیه از وضعیت جواد در یک سال گذشته... امیدوارم جهانم کوچک نمونه و بهزودی منبسط بشه :)
ویژگیهای دیگری هم گفته شد که خیلی برام جالب بودند. ولی بیش از همه، همین دقت به بعضی رفتارهام برام تازگی داشت. فکر نمیکردم توی جمعی که تعامل اندکی باهاشون داشتم، تصویری با اینهمه جزئیات داشته باشم.
...
فکر کنم خستگی توی سرتاپای یادداشتم موج میزنه...