"ببری" تصادف کرد. خودش را به زحمت به جعبه اش در پارکینگ خانه رسانده بود. مستاجر تازه ای که جای ما آمده به من زنگ زد و مرا از ماجرا باخبرکرد. همسر و فرزندانم کنکاش کردند و باخبرشدند و با هم راهی شدیم. ببری خانم و خواهر و برادرش شش ماه پیش در پارک محل رهاشده بودند. نوزاد بودند و چشمان شان هنوز بسته بود که به خانه آوردیم و بزرگ شان کردیم. به خانه که رسیدیم مستاجر در را بازکرد و من جعبه ی ببری را که یک کارتن موزی است برداشتم و رفتیم سمت "چهارراه خواف" تا دامپزشک او را ببیند. پاهای ببری غرق خون بود. یک پایش از چند جا شکسته بود و به پوست بند بود. دکتر دامپزشک در خیابان "قرنی گفت: پایش باید قطع شود و کار من نیست. امکانات قطع عضو در "تربت حیدریه" نداریم و باید به "مشهد" بروید.
.
.
.
حالا ببری پیش ما دوران نقاهتش را طی می کند. یک پایش قطع شده. الان که این ها را می نویسم کنارم نشسته. توی چشمم نگاه می کند و میو می کند. یک گردنبند(الیزابت) به گردن دارد تا زخم هایش را نلیسد. به جای پای چپ پانزده بخیه بر بدن دارد که باید مراقب باشیم عفونت نکند. کار سختی است. بیستم بخیه هایش را می کشیم. بعد رهایش می کنیم برود پی زندگی اش. باید یاد بگیرد با سه دست و پا زندگی کند. می تواند. گربه ها و انسان هایی دیده ام که این جوری زندگی می کنند. ببری هم باید یاد بگیرد. تصادف خیلی بی رحم است. انسان و حیوان نمی شناسد.