الف) صد و پنجاه و هفت دانش آموز راهنمایی بی گناه هر روز صبح ما معلم های شان را می بینند که خسته و کوفته از یک دویست و شش قلک پیاده می شویم. صبح شان حرام می شود وقتی چهره های تکیده ی ما را می بینند. کلاس را که آغازمی کنیم، ساعت اول، چشم و گوش مان دو دو می زند. نگرانیم نکند تریلی ای، هجده چرخی، چیزی از عقب کلاس زیرمان بگیرد. هشتاد کیلومتر جاده ی روستایی مال رو را هر روز می کوبیم، می رویم و برمی گردیم.چندی پیش یکی از همکاران مان نخاع اش را توی همین جاده جاگذاشت. هر چه می گوییم و می خندیم و موسیقی گوش می دهیم و کتاب می خوانیم جاده تمام نمی شود. آن قدر از رشته ی تحصیلی خود برای هم گفته ایم که همگی در درس های هم استاد شده ایم. من حالا علاوه بر پرورشی، ریاضی و هنر و علوم و تاریخ، جغرافی و تربیت بدنی و زبان را هم بلدم درس بدهم. طبیعت اطراف جاده دیدنی است. گاهی با همکاران می ایستیم به تماشا و عکس گرفتن. همکار راننده ی مان تازگی عشق موسیقی تند شده. بلندگوها که روشن می شود او هم می گازد. سر می گذارد به صد و چهل، پنجاه، شصت. جاده ی مال رو زیر پای مان می لرزد. عنقریب همگی پرواز خواهیم کرد.
ب) می خواهیم برویم اردو. یک جای خوش آب و هوا در نزدیکی مدرسه. من سرپرست ام. چند نفر رضایت نامه و پول نیاورده اند. گفته بودم امروز بیاورند. امروز یکی شان پرید جلوی ام که: "آقا، رضایت نامه یادم رفت. گذاشته بودم لب تاق." می پرسم: "پول آورده ای؟" "نه." می گویم: "یک رضایت نامه باید می آوردی با پول. هیچ کدام را نیاورده ای. پس چه آورده ای؟" می گوید: "آقا، حضور به هم رسانده ایم." می خندم و می گویم: "برو پیش مدیر." صدای اش می آید که به مدیر می گوید: "آقا، ما را قبول دارید؟ ..." سه تا مینی بوس راهی می شویم. من توی مینی بوس قدیمی که سرویس بچه ها هم هست می نشینم. صندلی ها پراست. می نشینم روی داشبورد. رو به راننده و بچه ها. دنده ی گل مگولی مینی بوس قدیمی لای پاهای ام است. آن دانش آموزی که رضایت نامه ندارد هم کنارم. می گویم: "تو که رضایت نامه نداری مواظب باش امروز نمیری." می گوید: "آقا، ما برنامه داریم. می خواهیم سرمان را بشکنیم از شما دیه بگیریم." در عقب مینی بوس ناگهان بازمی شود. راننده از توی آینه می گوید: "رضاپور، در را ببند." رضاپور در را می بندد. باتعجب به راننده نگاه می کنم. چشم توی چشم ام می خندد، و می گوید: "خراب است." دانش آموز بی رضایت نامه می گوید: "آقا، رضاپور مسئول در است." و ادامه می دهد: "آقا، ما با این مینی بوس کلی خاطره داریم. جای هر کس مشخص است. مثلا آن جا که رضاپور می نشیند صندلی اش سایز باسن رضاپور است. این جا روی داشبورد که شما نشسته اید جای من است." به یک ماشین پلیس نزدیک می شویم. راننده دگرگون می شود. دانش آموز بی رضایت نامه می نشیند پایین. من خم می شوم. راننده می گوید: "آشناست." یک مامور پلیس مشغول یک راننده است. آن یکی مامور هم پشت به جاده، تابلوی ایست به دست، گله گوسفندی را نگاه می کند. ردمی شویم. حواسم به رضاپور است. مرتب می گویم: "رضاپور، مواظب در باش." می رسیم به جاده خاکی. مینی بوس خسته است. ما دست می زنیم و می خوانیم. مینی بوس قدیمی لِخ لِخ می کند. می رویم اردو. یک جای خوش آب و هوا در نزدیکی مدرسه. سفر و اردو آدم ها را به هم نزدیک می کند، دوستان را، اعضای خانواده را، معلم و شاگرد را. دانش آموزان در گوشه کنار اردو آدم را تنها پیدامی کنند و چیزهایی می گویند که در مدرسه نمی گویند. درد دل هایی می کنند که هر جا نمی گویند. مثلی می گوید اگر می خواهی کسی را بشناسی با او هم سفرشو. اگر می خواهی دانش آموزت را هم بشناسی با او اردو برو.
ج)جلوی مجتمع مسکونی مان هفت تا کامیون پارک است. هفت کامیون سنگین و خیلی سنگین. برخی همسایه های ما راننده اند. اوایل ماشین های شان را نامرتب در دو طرف خیابان پارک می کردند، و مایه ی دردسر بودند. برخی همسایه ها به پلیس زنگ می زدند، و داستان می شد. به مرور زندگی در کنار هم در سایه ی ماشین های سنگین را یادگرفتیم. راننده ها حالا ماشین ها را مرتب در یک طرف خیابان پارک می کنند. چند نفرشان فعال بودند، و مدیر ساختمان و حتی عضو هیات مدیره ی مجتمع شدند. من یک دوره با یک نفرشان دوشادوش عضو هیات مدیره ی مجتمع بودیم، و برای بهبود شرایط زندگی در مجتمع مسکونی مان تلاش کردیم. راننده ها برخی شان خیلی بامرام اند. شجاع و نترس اند. وقتی حرفی بزنند؛ سر حرف شان هستند. کامیون داران و رانندگان حالا بیانیه داده اند که حامی منزلت معلم ها و دانش آموزان اند. بیانیه ی شان را که خواندم اشکم درآمد. آن ها مگر ارزش علم و دانش را بفهمند.