امروز داستان عبدالملک مروان و پیرمرد حاضرجواب را برای کسی نقل میکردم:
روزی عبدالملک مروان، یکی از سفاکترین خلفای اموی در لباس مبدل از نزدیکی روستایی گذشت.
پیرمردی را در حال کار روی زمین کشاورزی دید. به او نزدیک شد و پرسید: ای پیرمرد! آیا عبدالملک مروان را میشناسی؟!
پیرمرد گفت: آری، میشناسم.
عبدالملک مروان پرسید: نظرت در مورد او چیست؟
پیرمرد پاسخ داد: «سَوَّدَاللهُ وَجهَهو وَ أدخِلَهُالنّار» یعنی خدا رویش را سیاه کند و در جهنم بیندازدش!
عبدالملک مروان از شنیدن این سخن، برآشفت و با خشم گفت: من عبدالملک مروان هستم!
در این لحظه، پیرمرد حاضر جواب پرسید:
«أ تَعرِفُ مَن أنا؟!» یعنی تو آیا مرا میشناسی؟!
عبدالملک مروان پاسخ داد: نه، نمیشناسم، مگر تو کیستی؟!
پیرمرد حاضرجواب گفت:
من یکی از بندگان خدا هستم که هر روز دقیقا در همین ساعت دیوانه میشوم و عقلم زایل میشود!