دوستی داشتم به اسم رحمت که الان نروژ زندگی می کند. آن زمان که مثل سریش و کاغذ به یکدیگر چسبیده بودیم و لحظه به لحظه با هم بودیم کاری نداشتیم جز حرف زدن. مگر دو تا رفیق کار دیگری هم با هم دارند؟ فرندز را ببینید. دویست و چهل قسمت بیست دقیقه ای یک ریز با هم حرف می زنند و از حرفهای هم شادی و امید و غم و ترس و یک عالمه حس دیگر می گیرند. من در دوره های مختلف زندگی ام فرندهایی داشته ام که بیست و چهار ساعته با هم بوده ایم و حرف زده ایم و حرف زده ایم و حرف زده ایم تا چاقوی جدایی مثل یک خربزه دوستی مان را از وسط دو نصف کرده و هر تکه را انداخته گوشه ای از این دنیا.
رحمت آن زمانِ کاغذ و سریشی می گفت تا به حال دکتر نرفته. باورش سخت بود ولی می گفت از بابام پول می گیرم می رم سیگار ماربورو می خرم به جای کنت و می گم رفتم دکتر آمپول زده گفته استراحت کن خوب می شی. به قول خودش دکترها کاری ازشان برنمی آید جز القای انگیزه برای ادامه. کار قرص و آمپولها هم همین است. خودش که هیچ برای بقیه هم همین بود. مجلس ختم هیچکس نمی رفت, در هنگام بیماری و مشکلات بقیه دلسوزی نمی کرد و نهایت حرفش این بود; قوی باش!
لب کلامش این بود که وقتی اتفاقی مصیبتی یا فاجعه ای رخ می دهد نباید به یکدیگر سرسلامتی بدهیم. نباید از سر تحقیر دستی به سر یکدیگر بکشیم. باید اجازه دهیم جسم و روح خودشان را بازبیابند و بازسازی کنند.
این روزها زیاد برمی خورم به آدم هایی که دوست دارند به دلیل مشکلات یا اتفاقات ناگوار ترحم اطرافیانشان را برانگیزند. از کسی که پدر یا مادرش را تازگی از دست داده و هر روز و هر شب از جای خالی اش استوری می گذارد یا کسی که عکس سرم یا داروهایش را در فضای مجازی فریاد می زند یا کسی که زیر بار امتحانات دارد له می شود یا کسی که در رابطه عاطفی اش به مشکل خورده و الخ.
فکر می کنم اینها کسی را ندارند که بگوید قوی باش! و از ته دل برایشان آرزو کند که بتوانند از این مشکل سربلند بیرون بیایند. اینها فقط چند دوست دلسوز دارند که برایشان اشک بریزند. اینها آدم های اشک و ناله اند. اشک و ناله مداوم ...