وقتی یک نور, یک فلش یا یک چنین چیزی به صحنه می تابد و شبح واقعیت برای لحظه ای جان می گیرد, به درک عجیبی از آینده می رسیم. پیشگویی نیست, پیشبینی است. می فهمیم که خب بالاخره روزی واقعیت یقه ما را خواهد گرفت و از برج عاج خیال پردازی به زیر می کشدمان. آن روز است که با فک و پوز به زمین می خوریم و درمی یابیم که قطعا ابله بوده آن کس که در این برج خیال بالاتر نشسته چون فک و پوزش سختتر خواهد شکست.
آن لحظه ای که زیر دست و پای واقعیت موجود در حال خردشدنیم یادمان می آید از آن نور و شبحی که روزگاری دیده بودیم. بله! منفی بافی نبوده, انرژی منفی یا هیچ چیز منفی ای در کار نبوده. صرفا واقعیتی بوده که مثل یک ابر گوشه آسمان ایستاده بوده و داشته آدامسش را می جویده و مترصد موقعیتی بوده تا بر سر ما ببارد. چرا باور نمی کردیم؟ چون طعم خیال شیرین تر است. چون می شود شبها رویاها را بغل کرد و به خواب رفت. چون چهار تا گاو به اسم روانشناس بهمان مدام گفته اند مثبت اندیش باش و فلان و فلان. اگر می گفتند واقع بین باش که کسی کتابهایشان را نمی خرید و در همایشهای مکش مرگ مایشان شرکت نمی کرد.
اما اصل و اساس دنیا این جوری چیده شده که ما بالاجبار خدمتگذار واقعیت باشیم نه رویاها و آرمانهایمان. رویاها و آرمانها تاریخ انقضا دارند ولی زندگی مثل آب روان است; زهرآلودِ واقعیتِ مسموم. و هر لحظه ما را به مبارزه می طلبد. این چنین است که ما در نهایت به خدمت ارباب واقعیت درمی آییم.