ویرگول
ورودثبت نام
جواد ترشیزی
جواد ترشیزی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

یادداشتی برای یک فرشته زمینی

هزار سال پیش بود که یک سریالی نشان می داد شیطان در نقش یک زنی درآمده بود به اسم فرشته. اگر اشتباه نکنم سحر قریشی نقش آن شیطان مجسم را بازی می کرد. در آن زمان اینکه یک نفر بدون هیچ ابایی اعمال شیطانی مرتکب شود اینقدر عجیب و غریب بود که ازش سریال ساخته بودند. چیزی شبیه وست ورلد! اما حالا که همه شیطانک های مونث و مذکریم من به چشم خودم حضور یک فرشته را روی زمین دیدم.

توی تاکسی نشسته بودیم. من جلو کنار راننده ی عصبانی نشسته بودم و عقب یک مرد میانسال و یک زن بی خیال. از این زنهایی که هندزفری می گذارند توی گوششان تا صدای دنیا را نشنوند. این یکی اما کتاب دستش گرفته بود تا از دنیای آدمها خودش را کنده باشد. من هم سرم توی گوشی ام بود و راننده هم احتمالا حواسش به رانندگی اش. اما مگر می شد بی خیال صحبتهای مرد میانسال عقب تاکسی شد. داشت از مرگ قریب الوقوع دختر هشت ساله اش صحبت می کرد و از قضا خیلی هم جدی بود. با درد و غم داشت به آن طرف خط می گفت:

« گفتن پول جور نشه عملش نمی کنیم به همین راحتی!»

نمی دانم راننده تاکسی و زن بغل دستی مرد میانسال چه فکر می کردند اما من فکر می کردم این پولی که ازش صحبت می شود حداقل صد میلیونی هست. اما واقعیت این بود که این پول یا کسری این پول فقط هشتصد هزار تومان بود. کسی که آن طرف خط بود ظاهرا قول داده بود کاری بکند اما این قول آن قدر قرص و محکم نبود که گره ابروان مرد را باز کند. مرد دوباره از گوشی دکمه ای اش یک شماره گرفت و همین ها را تکرار کرد. آن قدر ساده و بی تکلف حرف می زد انگار نه انگار صندلی عقب تاکسی بود؛ انگار توی تخت اتاقش دراز کشیده بود، یا توی تخت بیمارستان کنار دخترش.

راننده توجهی به حرفهای مسافر نداشت. من هم وانمود می کردم که نمی شنوم. اما زن سرش را از لای کتابش برداشت و شماره کارت مرد را گرفت. نمی دانم چه قدر پول زد به کارت مرد، اما بالاخره گره ابروی مرد مریض دار باز شد. من این ماجرا را از آینه بغل می دیدم که تصویر نیمه از از عقب ماشین نشان می داد. راننده هم لابد از آینه وسط. زن با بی خیالی محض رمز دومش را از بانکش تقاضا کرد و پول را زد به کارت مرد. بعد از راننده خواست که بزند بغل تا پیاده شود. مدتی معطل پول خرد الباقی کرایه اش شد و تمام این مدت مرد داشت قربانن صدقه اش می رفت و ازش تشکر می کرد.

زن فقط چند جمله گفت: « این وظیفه من بوده، کاری نکرده ام. خدا امروز من رو سر راه تو قرار داده بود. وگرنه شاید باورت نشه ولی از مترو جا موندم. من هیچ وقت تاکسی نمی گیرم برای سر کار رفتن.»

بعد رفت. من و راننده تاکسی و مرد میانسال هاج و واج مانده بودیم. او وقعا یک فرشته بود؛ یک فرشته زمینی!

مهربانیفرشتهزنانسانیتکمک به همنوع
اینجا از تجربیاتم در کسب و کار و زندگی و تجربه های هنری و ادبی می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید