ویرگول
ورودثبت نام
محمد جلوانی
محمد جلوانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

اولین مواجهه 2- سوغاتی

به احتمال زیاد برای من هم مانند بسیاری از مردم

از همان دوران نوزادی

دوست و آشنا و فامیل

سوغاتی‌هایی آورده‌اند

که چیز زیادی از آنها در خاطرم نمانده است.

اما اولین سوغاتی من

که در ذهنم مانده و برایم چالشی هم ایجاد کرده است

سوغاتی پدربزرگم

-پدرِ مادرم-

از رفتن به مراسم حج واجب در سال‌های دهه شصت است.

راستش اصلاً یادم نیست سوغاتی برایم چه آورده بودند.

موضوع به خیلی سال پیش برمی‌گردد.

زمان مکه رفتن پدربزرگم را

-که همراه با مادربزرگم بود-

هم دقیقاً نمی‌دانم چه سالی بود.

در هر صورت آن موقع من سن کمی داشتم

و طبیعی است خاطرات مانند ابری محو در ذهنم جولان دهند.

عکس تزیینی است
عکس تزیینی است


پدربزرگم متمول و مستطیع نبود.

نه تنها پولدار نبود که حتی می‌توان گفت فقیر بود.

ظاهراً شخصی که مستطیع بوده ولی به علت مشکلاتی -احتمالاً جسمانی- امکان سفر به مکه و زیارت خانه خدا را نداشته است

پدربزرگ و مادربزرگ مرا به عنوان نایب الزیاره به این سفر می‌فرستد.

البته آن موقع‌ها گرانی مانند امروز نبود

و این کارها هزینه‌ی خیلی زیادی در بر نداشت.

از بازگشت پدربزرگ و مادربزرگم از حج خاطرات زیاد و شیرینی دارم.

یادم است که روی حیاط خانه کوچک و کاه‌گلی‌شان پوش* زده بودند

و دور تا دور حیاط را صندلی چیده بودند

و میز گذاشته بودند.

ما بچه‌ها مدام دور این میز و صندلی‌ها می‌چرخیدیم و بازی می‌کردیم و میوه می‌خوردیم.

یادم است خیارهای درشتی خریده بودند.

ما داخل خیارها را خالی می‌کردیم

تا خیار شکل یک لوله می‌شد.

بعد انگورهای سیاه را دنبال هم توی فضای خالی توی خیار می کردیم

و بعد مثل ساندویچ گاز می‌زدیم.

تعداد بچه‌ها زیاد بود

اما ما سه نفر بودیم که تقریباً هم‌سن بودیم

و بیشتر با هم بازی می‌کردیم.

پسر خاله‌ی بزرگم که نوه‌ی اولی بود

و یک سال از من بزرگتر بود.

من که نوه‌ی دومی بودم

و دایی آخری‌ام که یک سال از من کوچک‌تر بود.

مشکل سوغاتی هم دقیقاً بین ما سه نفر بود.

گفتم که یادم نیست اصلاً برای من چه چیزی سوغاتی آورده بودند

اما خوب یادم است که برای پسر خاله‌ام و دایی‌ام هلی کوپتر اسباب بازی آورده بودند.

هلی کوپترهایی که کوک می‌شدند و ملخ‌شان می‌چرخید

و انگار سوپاپ‌هایی هم از بدنه‌شان تو و بیرون می‌رفت.

خیلی زیبا و شکیل بودند.

رنگ‌شان زرد بود و جنس خوبی هم داشتند.

شاید تا همین اواخر هم اینجا و آنجا دیده باشم‌شان.

آری،

ما سه تا هم‌سن و هم‌بازی بودیم.

برای دو تا از ما این اسباب بازی زیبا و نوظهور را خریده بودند

و برای من یک چیز معمولی.

چیزی که حتی شایستگی در یاد ماندن هم نداشته است.

یادم است وقتی سوغاتی‌ها را باز و تقسیم کردند

-روی پشت بام کاه‌گلی-

خیلی جا خوردم.

شاید حتی شوکه شدم.

چرا به آن دو نفر از اینها دادند

اما مال من یک چیز دیگر بود.

حتماً اشتباهی شده است.

واقعاً فکر می‌کردم در تقسیم سوغاتی اشتباه شده

و سوغاتی مرا اشتباهی داده‌اند

ولی متأسفانه این طور نبود.

احتمالاً حتی به مادرم هم شکایتی برده باشم

ولی مطمئنم مادر بی‌سر و زبان من چیزی به پدر و مادرش نگفته است

و مرا به نحوی توجیه کرده است.

به هر حال

اسمش را هرچه بگذاریم

-داغ، شوک، یکه‌خوردن، ناراحتی، غصه و یاد-

این اتفاق از همان سال‌ها در خاطرم ماند

و جایش هرگز خوب نشد.

آن زمان از جمله سوغاتی‌های مکه  برای بچه‌ها این دوربین‌ها بود.
آن زمان از جمله سوغاتی‌های مکه برای بچه‌ها این دوربین‌ها بود.


در ضمن یادم است که در کنار سوغاتی‌های شخصی

تعداد زیادی نوشابه قوطی

که زیاد آمده بود هم آورده بودند.

خصوصاً نام یکی‌شان که میراندا بود و زرد بود

در ذهنم مانده است

چون نام عجیبی بود و تا آن روز این نام به گوشم نخورده بود.

از این سوغاتی عمومی هم باید نصیبکی برده باشم.

* نمی‌دانم اصطلاح پوش زدن در شهرهای دیگر غیر از اصفهان هم استفاده می‌شود یا نه.

پوش به خیمه پارچه‌ای و بیشتر برزنتی گفته می‌شود که در مراسمی که در فضای باز مانند حیاط برگزار می‌شود برای جلوگیری از نفوذ نور آفتاب یا باران به عنوان سقف موقت به وسیله تیر (عمودی چوبی که معمولاً در وسطش قرار می‌گیرد) بر پا می‌شود. ناگفته نماند که برپا کردن پوش بسیار سخت و نیازمند به حضور و نیروی چند نفر است.

دهه شصتفضای خالیسوغاتی
در حال و هوای فرهنگ، ادبیات، معرفی و نقد کتاب.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید