قطارهای زندگی انسانها بدون توقف در هیچ ایستگاهی مسیر خود را ادامه میدهند. ما مسافران این قطارها اغلب بدون هیچ تأملی در این سیر پیش میرویم.
گاه مبهوت مناظر اطراف میشویم، گاه مشغول همصحبتی با دیگر مسافران، گاه سرخوش از شادی و گاه گرفتار دعوا.
قطار پیش میرود، با سرعتی یکنواخت، گاهی هم سرعتش کمتر یا زیادتر میشود. شاید هم سرعت قطار همیشه یک جور است ولی ما گاهی بیشتر یا کمتر حسش میکنیم.
گاهی حوصلهمان سر میرود و گاه شاهد پیاده شدن کسی از قطار هستیم. آری، مردگان. قطار توقفی ندارد اما بالاخره هر از گاهی کسی به انتهای مسیر خودش میرسد و باید پیاده شود. قطار بدون حتی لحظهای توقف او را پیاده میکند و میرود.
گاهی هم کسانی خود را از قطار به بیرون پرتاب میکنند. کسانی که دیگر هوای داخل قطار اجازه نفس کشیدن به آنها نمیدهد.
بگذریم. همه اینها را گفتم تا به اینجا برسم.
آری، قطار میرود و ما مسافر آنیم. نه توقف داریم و نه راه برگشت. دل به راه دادهایم و منتظریم که در مقصد خود پیاده شویم.
قطار نمیایستد اما آیا ما خودمان نباید هر از گاهی حتی در ذهن خودمان هم که شده بایستیم و کمی با نظری عمیقتر به سر و وضع و اطرافیان و دور و برمان و مسیر پشت سر و پیش رو نگاهی بکنیم؟
ای بابا! شاید ما اصلاً به قطار اشتباهی سوار شده باشیم یا سوارمان کرده باشند. همین طور یلخی و اللهبختکی پیش میرویم به کجا؟
با این وضع بیتوقفی قطارها و سیر مدوام آنها، قطعاً خیلی مشکل است که آدم بتواند قطار خود را عوض کند اما آخر نشدنی که نیست.
شاید -حتی اگر نه همیشه اما گاه به گاه- لازم باشد آدم سیر قطار زندگیاش را حتی برای چند دقیقه و حتی در ذهن خودش هم که شده بایستاند، نگاهی به سر تا پایش بکند و با خود بگوید: «آخر من اینجا چه کار میکنم؟ آیا نباید الآن در قطار دیگر و مسیر دیگری باشم؟»