این نوشته بیشتر شبیه به مناجات است و در جاهایی نگارشی شاید روش صحیحی برای نوشتن نباشد ولی بعضی وقتا نوشته ها همینطور نوشته می شوند و کار من روایت صحیح و خوانا تری برای آنهاست :
مرا بنواز این ترانه ساز اعظم
و ای خالق که در عظمت تو ذهن به حس خدایی بودنت می رسد. عظمت و زیبایی و ابدیت تو را می بیند و به راستی چقدر عظیم هستی
و من عضوی کوچک و هیچ با کمی حس خدا بوندنت به عجز می افتم
خوشا آنانکه شاد میشوند و به راستی عبادت نزد توست
و دلتنگی غرور را به تاراج می برد
غم دل را فرامیگیرد که چرا تورا نیستم
چرا تو نیستم که می توانم باشم و نیستم
به هر چه نظر کردم زیبا بود و خاص
به راستی تو چیستی که چنین آوازه خوان در شب های مهتابی ،با تنی روشن به نور خرد
می خوانی و می رقصی و عشوه کنان مرا می خواهی
که جز دیدنت مرا شوقی نیست
به راستی چرا خدایی ؟
چیستی ای پرسش همیشه خندان و رقصان آدمی ؟
که عده ای می ترسند و عده ای می نوشند و عده ای می کشند و عده ای ظلم می کنند؟
به راستی چقدر زیبایی که همه خلق تو را می خواهد و تو را می جوید
ای پرسش نامفهوم از پرسش
ای پاسخ خالی از پاسخ
و ای بزرگ جواب خالی از پرسش
از همیشه مبهم و همه زیبا
که ای کاش تو را می دیدم
دمی از خیال و ذهن تنت را می دیدم
زیبا و عاشق و نیک و عالم و عظیم و جبار و مهربان
ای سرمنشا همه چیز و همیشه غایب در همه چیز
به راستی چیستی ؟
و ای کاش بوی تنت را می بوسیدم و ای کاش وصال بودتا با تو شوم
تا با تو دمی بگشایم
تا با تو بوسه ای بگیرم ای معشوث گم شده ی ابدی
ای عظیم و متحیر و عالی
تو را می بویم و نمی دانم بوی چیست
همه عمر تو را می جویم و نمی دانم پی چیستم
ای بهار و زمستان
ای زیبا و زشت
ای معیار همه چیز
این کامل و جامع
ای ابدی