از خواب بيدار شد ، امروز ديرش نشده بود مرخصي گرفته بود تا در كنار خانواده باشد ، امروز را براي دوست داشتن انتخاب كرده بود ، دوست داشتن خانواده ، دوست داشتن زندگي و دوست داشتن تمام داشته هاي كه در روزمرگي زندگي گم كرده بود .
صداي آژير ترسي در وجودش ايجاد كرد ، ترس از نبودن و نداشتن ، ترسي جهاني كه اسم آن را جنگ گذاشته بودند.
ناگهان ناله از زمين برخواست ، لحظه اي بعد از او و دوست داشتن هايش جز خاكستر چيزي نمانده بود.
آن روز صبح در هيروشيما
- مدرسه اي سرشار از شوق ياد گيري
- خانه هاي با عطر دوست داشتن
- بيمارستاي با چشمان اميدوار
- قبرستاني خالي از صدا
همه در اتش جنگ سوخوتند.
آن شب صد و شصت هزار روح در آسمان هيروشيما سرگردان براي پايان جنگ دست به دعا شده بودند.
يوسف صفرزاده
١٥ مرداد ٩٨ ( سالروز بمباران هيروشيما )