ویرگول
ورودثبت نام
nralizadeh
nralizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نامرتبط!اما داستان این روزها....

کرونا
کرونا


اینجا معمولا درباره دیجیتال مارکتینگ مینویسم هرچند که خیلی وقته از آخرین پستم میگذره
اما امروز میخوام درباره یه موضوع دیگه بنویسم که همه جهان درگیرش هستن. یک مسئله برای تمام جهان


کرونا...

ما خانوادگی دچار کرونا شدیم، علی رغم تمام رعایت ها، نصفه و نیمه رعایت کردن یک نفر کافی بود تا کل خانواده دچار بیماری بشن! اولین عضو خانواده که درگیر شد به خاطر تصور اینکه در اثر خستگی دچار ضعف شده دیر به پزشک مراجعه کرد که نتیجه اش شد درگیری ریه! روز ششم که اسکن داد چندتا لک دیده شد و در عرض دوروز رسید به 45درصد درگیری ریه! و از اون روز در به در دنبال دارو گشتن شروع شد!

اول فاویپیراویر، که توی چندتا تا داروخانه پیدا نمیشد و با بدبختی و تلفن زدن به اینور و اونور تونستیم تهیه کنیم!
اما خب اثر نداشت و بیماری داشت پیشرفت میکرد ضعف شدید، بی حالی، خواب آلودگی، افت اکسیژن و سرفه های شدید که در بهترین حالت با اکسیژن کمی مهار میشد، حالت تهوع شدید و بی اشتهایی که یکی از بدترین علائمه، درحال پیشرفت بودن. پس مجبور شدیم از پزشک و بیمارستان مجوز رمدسیویر رو بگیریم! خب داستان بعدی شروع شد!

رمدسیویر رو هم با همون پروسه و گرفتاری که برای فاویپیراویر کشیدیم موفق شدیم پیدا کنیم ولی تازه شروع ماجرا بود. کمبود سرم به مشکلات اضافه شده بودن! دکتر سرم مینوشت چهارتا ولی داروخانه بیشتر از دوتا سرم نمیداد درحالی که باید هرروز سرم تزریق میشد تا بدن بیمار مایعات لازم رو دریافت کنه.
نفر دوم 3 روز بعد از شروع علائم نفر اول علائمش شروع شد و من هم دوروز بعدتر! خوشبختانه خواهر کوچیکم با اینکه تستش مثبت بود علائم نداشت با این حال قرنطینه شد تا ویروس های زنده بیشتری از ما دریافت نکنه!
یکی از تلخ ترین خاطرات زندگیم قطعا تو این چندروز رقم خورد.

پدر رو به خاطر حال بد بردیم یک بیمارستان، منتهی به خاطر نبود دکتر عفونی مارو ارجاع دادن به بیمارستانی که مرکز کروناست! بیمارستان یافت آباد! شرایط اونجا به معنی واقعی کلمه افتضاح و شبیه شرایط جنگی بود که توی فیلما میبینیم!

توی 5دقیقه ای که من رفتم صندوق حساب کنم و برگردم 3 نفر فوت کردن!گریه های همراهانشون هنوز جلوی چشممه!
خدا میدونه چقدر شلوغ بود! توی راهروها تخت گذاشته بودن و مریض دراز کشیده بود حتی روی صندلی های انتظار هم مریض خوابیده بود!
صادقانه بگم، من ترسیدم و عزیزامو برداشتم و فرار کردم...

از اون روز فقط دارم به کسایی که توی بیمارستان ها کار میکنن فکر میکنم! به فشاری که تحمل میکنن به اینکه شجاعانه خودشون رو در معرض این ویروس قرار میدن تا یک عده دیگه حالشون بهتر بشه و برگردن به آغوش خانواده اشون، تا خانواده ای به عزای عزیزش نشینه، تا آرزویی زیرخاک نره....

از اون روز هرکسی رو که میبینم رعایت نمیکنه، ماسک نمیزنه، تو وضعیت سیاه کرونایی سفر میره، مهمونی میره، مجلس روزه و وعزا میره و.... هرچی هرچی؛ سراسر وجودم پر میشه از خشم و نفرت....

نمیدونم چطور میتونن اینقدر بی تفاوت باشن! چطور میتونن شبا راحت بخوابن درحالی که ممکنه دستشون به خون کسی آلوده باشه که با رفتارهای اونا بیمار شده و بدنش نتونسته رنج بیماری رو تاب بیاره و سرانجام تسلیم شده!

سخن پایانی

میدونم تو روزای تاریک باید امید داد، باید حرفای خوب زد، ولی گاهی گفتن واقعیت از امید دادن هم موثرتر و واجب تره!

با خودم فکر میکنم شاید کسانی که رعایت نمیکنن، ندیدن لمس نکردن از نزدیک دردی رو که یک بیمار و خانواده اش میکشن، برای همین تصمیم گرفتم از روزای تلخی که تجربه کردم بنویسم.

از 20 و اندی روز که به جرات برام لحظه لحظه اش کابوس بود.... ترس از دست دادن عزیزانم، از رنج بیماری تلخ تر و دردناک تر بود... 20 روزی که هرشب ساعت میذاشتم و هر یک ساعت میرفتم و نفس عزیزامو چ میکردم که مطمئن شم خوبن..... هنوز نفس میکشن....

مراقب باشید! برای خودتون و عزیزانتون، برای اینکه تموم شدن این بیماری کوفتی رو کنار هم جشن بگیریم نه که با حسرت از کسانی که رفتن و نتونستن کنارمون باشن صحبت کنیم...


کروناویروس کروناکادر درمانبیماریپاندمی کرونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید