من معیارهای علمی برای بیانگیزه شدن کارکنان ندارم، اما در اینجا میخوام از تجربهی خودم در این رابطه صحبت کنم.
ماجرا از اونجایی شروع میشه که داشتم کتاب از خوب به عالی را میخوندم و رسیدم به فصل سوم با عنوان «اول فرد، سپس هدف» و یکسری خاطرات برام مرور شد.
اول کتاب را براتون معرفی میکنم تا اگر دوست داشتین یک نگاهی بهش بندازید. کتاب از خوب به عالی نوشتهی جیم کالینز از انتشارات هورمزد، دربارهی ویژگی شرکتها و کسب و کارهایی هست که تونستن خودشون را ارتقا بدن و از سطح شرکتهای خوب به سطح عالی برسونند.
حالا برگردیم به موضوع اصلی این مطلب که دربارهی بی انگیزه شدن هست و از تجربهی خودم براتون میگم.
چند سالی بود که دنبال کار میگشتم و هر جایی سر میزدم یا اونها من را نمیخواستند و یا من میترسیدم از اینکه برم و خودم را جزئی از کارکنان شرکت بدونم.
نمیدونید ترس از کار و خواستن اون کار چه ترکیب عجیبیه اما من این ترکیب را داشتم و همیشه از بابت این موضوع سرخورده میشدم.
یادمه برای نمایشگاه الکامپ سال 97 رفته بودم تا چندتا پرسشنامه از کار پایان نامهام را بدم به چند نفر از غرفه دارها پر کنن و از شر اون پرسشنامهها خلاص بشم.
خلاصه توی نمایشگاه الکامپ بعضی از غرفهدارها نیرو هم جذب میکردند و از بازدیدکنندههایی که علاقهمند بودند میخواستند تا فرم ثبت نام را پر کنند.
در حین بازدید از نمایشگاه با چندتا از غرفهدارها صحبت کردم و پیشنهاد دادند که فرم استخدامی را پر کنم. البته ترسم به حدی بود که نمیتونستم دربارهاش با دیگران صحبت کنم اما قیافهام گویای همه چیز بود.
در نهایت این ترس نذاشت که من اون فرمها را پر کنم و پرسشنامههام هم خالی موندن و من دست خالی برگشتم.
چند روز بعد برای یکی از مدیران شرکتها که جزئی از تحقیق پایان نامهام بود، یک پرسشنامه از طریق ایمیل فرستادم و جوابی نگرفتم. بعد ازشون خواستم تا حضوری برم و ایشون به صورت کاغذی پرسشنامه را برام پر کنند. ایشون هم درخواست ملاقات من را قبول کردند و من به شرکتشون رفتم.
در همون جلسه مدیر شرکت ازم خواستند که توی شرکت کار کنم و چند بار هم اصرار کردند. من که دست و پام گم کرده بودم برای همچین پیشنهادی غافلگیر شدم و فقط تونستم بگم تجربهای برای کار ندارم و نمیدونم بتونم برای شرکت مفید باشم یا نه.
بعد ایشون پیشنهاد دادند که کارآموزی کار کنم و بعد از چند ماه اگر خوب بودم، شروع کنم به صورت رسمی کارمند اونجا بشم.
این بود شروع کار من و خیلی جالب بود برای خودم و هم برای رئیس شرکت که از طریق پرسشنامه یک ارتباط به وجود آمد و من تونستم از این ارتباط به نفع خودم و شرکت استفاده کنم.
یکسال و نیم بعد.....
الان بعد از یکسال و نیم کار کردن کاملا بیانگیزه شدم و حس اعصاب خوردی نسبت به شرکت و کار کردن در اون را دارم. حسی که بعد از چند ساعت فکر کردن بهش تبدیل به سر درد عصبی میشه و حداقل لازم دارم تا یک روز را کلا استراحت کنم و خودم را با چیزهای مختلف سرگرم کنم.
تقریبا دو ماهی هست که برای شرکت کار نکردم، اما فکر کردن بهش هنوز هم باعث سردرد و فشار عصبی میشه.
یادمه اوایل کارم خیلی انگیزه داشتم و از هر فرصتی برای کار کردن و خودی نشون دادن استفاده میکردم. کلی انگیزه و ایده داشتم و برای خودم موقعیتهای مختلف موفقیت را تصور میکردم. اما الان توی جایگاهی هستم که فکر کردن به کار در اون شرکت برام حرام شده و به روشهای مختلف خودم را ازش دور میکنم.
از دلایل بیانگیزه شدن خودم چند مورد را براتون میگم:
بی انگیزه شدن من از جایی شروع شد که مسئول بخشی که من براش کار میکردم از شرکت رفت و من دست تنها شدم (البته فقط مسئول بخش نبود بلکه برای من مثل معلم بود و کار را بهم یاد میداد). خیلی حس بدی بود که تنهایی یک بخش را بر عهده بگیری و به خاطر تجربهی کمی که داشتم خیلی سرخورده میشدم.
بعد از اون، دستمزد پایین و تلاشهای من برای افزایش حقوق که با بیمحلی رئیس شرکت همراه میشد، بیشتر روی اعصابم میرفت. یعنی یا جواب درخواست من را نمیداد یا یکبار که جواب داد به صورتی بود که فرار را به قرار ترجیح دادم. البته بعدا حرفشون را پس گرفتن و من دوباره برگشتم.
مورد دیگه این بود که اصلا روند رو به پیشرفتی را برای اون بخش در نظر نگرفته بودن و استراتژی نداشتیم. من هم که مدیر بخش نبودم و هر بار که خواستم یک نفر را برای مدیریت بخش استخدام کنند، وعدهی سر خرمن میدادند. من هم مثل بچهای که توی هیاهوی کار و بازار رقابت با شرکتهای رقیب قرار گرفته بودم، هی احساس ضعف میکردم که چرا هر چی تلاش میکنم بازم به نتیجهی درستی نمیرسم.
امکانات ضعیف برای کار کردن هم مورد دیگهای بود که خیلی دست من را بسته نگه میداشت. هر چی میکاشتم و تلاش میکردم نتیجهی خوبی درو نمیکردم. هر بار هم که از مدیر خواستم امکانات مورد نیاز من را بهتر کنه تا بتونیم توی رقابت با شرکتهای دیگه حرفی برای گفتن داشته باشیم بازم هی وعدهی سر خرمن میداد. انقدر این وعده دادن را تکرار کرد که الان بعد از یکسال و نیم هنوز وعدهاش عملی نشده و همچنان میگه به زودی.
آخرین مورد برمیگرده به چند وقت پیش که تونستم نتیجهی خوبی برای کارم به دست بیارم و جایگاه شرکت را در بخش فعالیتم ارتقاء بدم. خیلی خوشحال شدم؛ به حدی که اصلا همچین روزی را تصور نمیکردم. وقتی این خبر خوب را با مدیر درمیون گذاشتم انگار که یک موضوع عادی را براش میگم و اصلا خوشحالی در میون نبود و فقط گفت: خودم میدونستم!
فقط اون لحظه توی دلم تونستم بگم که مرسی میدونستی!
من انتظار پاداش را نداشتم اما همین قدر بیتفاوت نشون دادن خودش و در نظر نگرفتن اینکه من تونسته بودم رکورد شرکت را بشکنم! خیلی ضد حال بود.
نمیدونم چه انتظارهایی باید از یک شرکت و مدیریت داشت، اما هر چی که بود من الان در جایگاهی هستم که اگر انگیزهام برای شروع کار را 100 در نظر بگیرم الان منفی 20 شده و بهتر از این نمیتونم میزان انگیزهام را توصیف کنم.
کلام آخر
بنظرم انگیزه بالاتر از موقعیت شغلی قرار میگیره. کارکنانی هستند که موقعیت شغلی پایینی دارند (البته از نظر افکار عمومی و تقسیمبندیهایی که دارند) اما برای کار کردن انگیزه و تلاش زیادی دارند تا کارشان را به پایان برسانند و رضایت کارفرما را جلب کنند.