ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۴ دقیقه·۱۴ روز پیش

اتفاق افتاد.

عین این می‌موند که نور تند آفتاب بریزه رو چیزی که یه عمر نصفه‌نیمه تو تاریکی نگه‌ش داشته‌ن. فکرشو بکن… دنیام این‌ شکلی شده بود.

اتفاق افتاد. یه روز صبح از تماشای طلوع خورشید برگشته بودم خونه و نشسته بودم پشت میزِ وسطِ هال که به سرم زد یه‌بار دیگه ایمیلم رو چک کنم. خیال می‌کنید اگه خبری ازش نبود دیگه به اونجا سر نمی‌زدم؟ خب... شاید فقط تا سه‌چهارِ ساعت بعد! صفحه‌ی لپ‌تاپم رو که می‌دیدم همزمان هم ترسیدم، هم خندیدم، هم خشکم زد، هم باریدم، هم به نفس‌نفس زدن افتادم، هم حس کردم راه گلوم باز شده، هم منقبض شدم، هم منبسط شدم، هم فرو رفتم، هم بیرون اومدم، هم سقوط کردم، هم بال درآوردم، هم زنده شدم، هم ...

خودش بود. اون بود که خیره شده بود بهم. یعنی یه پیغام از اون رو همین مانیتور بود. که یعنی خودش بود. می‌دونستم... تمام این مدت می‌دونستم که بالاخره یه نیمه‌شب، یه‌ خروس‌خون، یه وسطِ روز، یه دمِ غروب، یه گرگ‌ومیش، یه آن، یه‌جا، یه جوری از خواب بیدار میشه و نگام می‌کنه.

داشت نگام می‌کرد. داشت با اون کلمه‌های توی ال‌سی‌دی نگام می‌کرد. من رو که باور کرده بودم این اغما همیشگی نیست. من رو که می‌دونست معتادِ این طرزِ عجیبِ نگاه کردنش هستم. من رو که... آخ... بذار دوباره نگاش کنم.

می‌خواین بدونین نگاه کردنش بهم چه شکلیه؟ شده یه زمستون برف تا قوزک پاتون نشسته باشه رو زمین و شما تو تاریکیِ رو به صبحِ سحر، چارزانو زده باشین وسط برف و از آدم‌برفی‌ای نوشته باشین که منتظر طلوع خورشید، کفِ اون کوچه‌ی یخ‌بسته به قتل‌عامِ یکجای همه‌ی بهمن‌ها فکر می‌کنه؟
یامثلا بارون باریده باشه، شدید، اون‌قدر شدید که حس کنین زمین داره به خلأِ اطرافِ جَوِش سرریز می‌کنه. تب عفونی کرده باشین. گُر گرفته باشین. تمام وجودتون خلاصه شده باشه تو یه تیروئیدِ بی‌حیای پرکار. شرجیِ کشنده‌ی جنوب شده باشین، میعانِ امعا و احشا؟ بعد یهو یه جنونِ مسری سُریده باشه تو رگ‌های رو به پارگیِ مغزتون و از لبه‌ی پنجره پرتابتون کرده باشه به هستیِ شناور تو حیاط خونه، به همون فضای خالیِ اطراف زمین. خنک شده باشین. دود از شعله‌های مهار شده‌تون بلند شده باشه. یه التیامِ پرالتهاب. یه سقوط آزاد به رستگاری.
هیچ‌وقت تصادفا فندکتون رو از کف خیابون برداشته‌ین؟ اون یه نخ سیگاری رو می‌گم که چند دقیقه بعد از تصادف، وقتی که گرمای غلیظ خونتون رو با انگشت لمس کرده‌ین، با همون دست‌های کبود، از جیب شلوارتون درش آورده‌ باشید و روی یه خونه از جدولِ خاکستری گذاشته باشیدش گوشه‌ی لبتون.
زلزله رو از نزدیک دیده‌ین؟ شده همون لحظه‌هایی که زمین، لرزه به تنتون انداخته یکی صورتش رو جلو آورده باشه که ببوسدتون؟ یه نامه‌ی بوسیده شده‌ از یه مراقبِ ناشناس رسیده دستتون، وقتی بعدِ مرخص شدن از بیمارستان برگشته‌ین پشتِ درِ خونه؟ تو غربتِ سال‌تحویلِ کله‌ی سحری که همه گرفته‌ن خوابیده‌ن، تلفنتون زنگ خورده از اون سر دنیا که عزیزترین مسافرتون خبر داده باشه فروردینِ بیرونِ پنجره رو؟ فکر شده‌ین رفته باشین تو سرِ یه دختربچه‌ی چهارساله که رازِ طعم بستنی دلخواهش رو درِ گوش شما زمزمه کنه؟ رویای قبولیِ دانشگاهِ مورد علاقه‌تون رو دیده‌ین وقتی از شدت گریه روی کارنامه‌ی آزمون خوابتون برده؟ بعدِ درگیری با مامورِ بددهن، وسط مترو یکی زده رو شونه‌تون که بگه زیبایی‌تون حیرت‌انگیزه؟ توی پارکی که بعدِ بیست سال آوارگی گذرتون خورده به کودکی‌تون، یه نفر از پشت تابتون داده که دوباره بخندین؟

همین شکلی بود اون هم. نگام که می‌کرد دیگه یادم می‌رفت تو چه کثافتی دست‌وپا می‌زنم. انگار وسطِ خفه‌شدن با دست‌های یه سودازده‌ی عصبانی، سر درآورده باشم از همون رویای رمزآلودی که هروقت شبها روی تخت به بهشت فکر می‌کردم، خوابش رو می‌دیدم. آره... خودش بود. با همون نگاه‌ها برگشته بود این‌جا، جایی که من هستم. همین یه ذره جا از دنیا که متعلق به منه، که من بهش تعلق دارم. برگشته بود به زندگیم. وسط دود و ترافیک همین شهر گره‌ام زده بود به زنده بودنش. به بهشت رسیده بودم بدون این‌که لازم باشه بمیرم. برم‌ گردونده بود به زندگی. خودِ زندگی بود تو پوستِ یه انسان. باورتون میشه؟
نه... اصلا باورکردنی نبود. دستهام رو آوردم بالا. چشام سخت عادت می‌کنه به نور. نگاش کردم که از لای انگشت‌هام سر می‌خوره به پوست تنم. انقدر نگاش کردم که دیگه غیر اون هیچ‌چی ندیدم. خودم رو حس کردم که تو یه سفیدیِ مطلق غوطه‌ور شده‌م. تو نور...

[با فریاد] این‌ها رو از همون تونل نور دارم فریاد می‌زنم. کسی اون بیرون صدای من رو می‌شنوه؟ آها...ی زندگی این‌جاست آدم‌ها... نور... خبر دارین ازش؟ بگردین دنبال نور... زودتر تا دیر نشده... می‌شنوین؟ نور... نور... یادتون می‌مونه لطفا؟ لطفا... نور...

[به نجوا] نذار بیدارم کنن اونا. من... می‌ترسم از تاریکیشون. نرو.
بمون لطفا نور.

من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید