ماه را بالای سر زمین میبینم و یاد تو میافتم؛ آنزمان که به درخواست عجیب و ناممکن کالیگولا اندیشیده بودی.
کالیگولا: این را هم میدانم که تو چه فکر میکنی: چه قیل و قالی برای مرگ یک زن! نه، موضوع این نیست. البته قبول دارم، گمان میکنم به یادم مانده باشد که چند روز پیش زنی مرد که من دوستش میداشتم. ولی عشق چیست؟ امر ناچیز. قسم میخورم که این مرگ چیز مهمی نیست. فقط گویای حقیقتیست که داشتن ماه را برایم ضروری میکند. حقیقتی بسیار ساده و کاملا روشن، کمی هم ابلهانه، اما کشفش دشوار و حملش سنگین.
هلیکون: و این حقیقت چیست، کایوس؟
کالیگولا: آدمها میمیرند و خوشبخت نیستند.
حال مساعدی ندارم. از ظواهر امر برمیآید که آرامم و خبری هم از نشخوارهای ذهنی نیست؛ اما شعلههای اضطرابی که درون من زبانه میکشد، دارد چیزی از من فرومیکاهد. حدود سی و شش ساعت است که بیدارم و جز چُرتِ بسیار کوتاهی که روی مبلِ تکنفرۀ کنج خانه و حین تماشای فیلمی کوتاه داشتهام، دیگر رنگ خواب را ندیدهام. انگار میلههای سربیِ سلول تکنفرهای را در امتداد چشمانم جوش داده باشند، از خواب برحذرم. هر از گاهی دو دست نامرئی از درون چشمانم تقلا میکنند که به خیال خودشان این میلهها را متلاشی کنند. اما طولی نمیکشد مایوس میشوند و از تلاشکردن بازمیایستند. درون سلول اما آتش به راه است. آبی هم اگر حجم اندوهناک زندان را پر میکند، به جای آنکه شعلهای خاموش کند، بر خشم زبانهها میافزاید.
آهای زندانبان! این نور لعنتی چشم مرا میزند. آزادی نمیخواهم؛ لااقل دریچه را ببند که استراحتی کرده باشم. قول میدهم آفتاب نزده اغتشاش روز قبل را از سر بگیرم. خستهام ... به خاطر خدا دست از این لجبازیِ جهنمیات بردار!
آخرش نفهمیدم پرخوری عصبی دارم یا آنقدر از خوردن امتناع میکنم که میل و اشتهایم را بکلی از دست بدهم. گمان میکنم خواب و خوراک لااقل برای من یکی، دو سوی الاکنگی هستند که یک مریضاحوالِ روانپریش آن میان ایستاده و مدام بالا و پایینشان میکند. خوابم که به حداقل میرسد، اژدهای اشتها سربرمیآورد. به سرم زده خودم را با یک پیتزای درست و حسابی خفه کنم! اینکه در موقعیت حمله قرار گرفتهام و علیرغم تمایلم به استفاده از انواع سسها هیچکدامشان را نمیخورم، کمی جای تعجب دارد. ولی آخر به عهدی برمیگردد که جلوی چشم دیگران بستهام. قول دادهام شکر سفید نخورم. اولش فقط از حذف نوشابه در چنین وعدهای مطلع بودم، تا اینکه چشمم به کلمۀ شکر در ترکیبات سس کچاپ شیرین افتاد. خیال کردم طعم تندش از قاعده مستثنیست و یکی-دوباری هم نوشجان کردم، اما باز که دقیق شدم دیدم کچاپ تند(سس چیلی) هم شکر دارد. داشتم به مایونز فکر میکردم که کاشف به عمل آمد ایشان هم بله! بد هم نشد؛ به همین بهانه پای چند قلم خوراکی مضر را از سفرهام بریدم.
با آنکه ساعتها گرسنگی کشیدهام، هنوز نیمی از اسلایسها را درون معدهام جای ندادهام که ناگهان پتکی از عذابوجدان بر سرم فرود میآید؛ که یکی نیمهشب سر به سجده میساید و به پهنای صورت اشک میریزد، دیگری در پی یک شادیِ عاری از اصالت، خودش را با طناب آشغالهای بلعیدنی دار میزند! چقدر از تبلور سویههای تاریک مدنیت در وجود خودم ملولم. گرسنگی اما از آنسو امانم را بریده است. نگاهی به باقیماندۀ زبالۀ درون بشقاب میاندازم. عمو مرتضی اگر اینجا بود چه میکرد؟ این سوال را که از ذهن میگذرانم، بیهیچ تعللی راه میافتم سمت سطل زباله و مشغول همان فعلی میشوم که برازندۀ هر آشغال دیگریست! اولش این فکر به سرم خطور میکند که نکند مرتکب اسراف شده باشم، بعد خاطرم میآید اسرافِ بزرگتر، بلاییست که آدم با خوردن اینها بر سر معدهاش میآورد. تا دیگر من باشم پولم را حرامِ چنین کثافتی کنم!
از خانه بیرون میزنم تا کمی نفس تازه کنم. چند کودک و نوجوان گلفروش سر چهارراه ایستادهاند. میروم میانشان و سر صحبت را باز میکنم. نیمی از گلها را دادهاند دست من و خودشان پیِ ماشینهای پشت چراغ قرمزند. چراغ که سبز میشود با خوراکیهایی که از صاحبان خودروها گرفتهاند برمیگردند سمت من. صحبتمان حسابی گل میاندازد و بعد پیله میکنند به چیزی که بیاندازه مکدرم میکند. خودم را در چنگال تجاوز مختصر دیگری قربانی مییابم. شاید هم متجاوز! با صدایی گرفته جوابی سربسته میدهم و خیلی زود ازشان خداحافظی میکنم.
شهر خاکستریست. به بهانۀ سردی هوا دست به سینه میشوم تا کمی خودم را در آغوش کشیده باشم. به این فکر میکنم که توقعی نمیرود؛ لابد کسی نبوده اینها را درست به آنها بیاموزد. پلک چپم مدام میپرد. از استرس است یا خستگی؟ شاید هردو، شاید هم هیچکدام! صحنههای خوابی که این اواخر دیدهام، مرتبا در ذهنم بازپخش میشود . من و چندنفر دیگر قصد سفر به فضا را داشتیم. هر کداممان یکجور مستاصل و نگران بودیم. سفینه را که راه انداختیم و از مدار زمین خارج شدیم، فهمیدیدم آنها که روی زمیناند ما را به سخره گرفتهاند. هر چه میگفتیم آن چرخشِ مختصر و مسخرهای که به آن ابزار کنترل فضاپیما میدهید، هر چقدر هم که تحت تاثیر قوانین فیزیک ازدیاد یابد باز شتاب مدنظرمان را فراهم نمیآورد، گوششان بدهکار نبود. آنها آن پایین مسخرهبازی درمیآوردند و بنا کرده بودند به شوخی با همدیگر بهوسیلۀ همان اهرم لعنتی، ما آن بالا در حال سقوط بودیم!
در گیر و دار پردازش خوابم هستم که رانندۀ یک اتومبیل مزاحمم میشود. اعصابم به هم میریزد و آرزو میکنم کاش به دکمۀ کنترل ماجراهای آزاردهنده دسترسی داشتم، بلکه بتوانم برای چند ساعت هم که شده به خودم مرخصی استعلاجی بدهم. چیزی شبیه همان "خدایا بسه دیگه"ی معروف. از مقابل هتل که عبور میکنم، دو مرد از آنسوی خیابان به سمتی که من هستم قدم میزنند. به تلافی مزاحمت آن اتومبیل صدایم را کمی بالا میبرم و تا حدودی دردمندانه و البته کمی هم هجوآمیز مورد خطاب قرارشان میدهم:
- واقعا خوش به حالتون که مَردین!
خیال میکنید واکنششان چیست؟ (شرط میبندم هیچکدامتان قادر به حدسزدنش نباشد) یکیشان با ابهام دستش را تکان میدهد و میگوید: هِلو؟!
بیچارهها ایرانی نیستند. خندهام گرفته است. میگویم:
Nothing important, Sorry.
بعد با بیشترین سرعت فضا را ترک میکنم که سوتیام را جمع کرده باشم.
چقدر این کتابها روی دستم سنگینی میکنند. نگرانم نکند ماه از آسمان فرود آید و مرا و یاد تو را به یکباره معدوم کند. کاش اگر قرار است تنهایی راه گلویم را ببند، لااقل در این کار شتاب بیشتری به خرج دهد. آخر میدانی، به قول کن هریسن در اثر برایان کلارک: «من به مرگ تمایل ندارم. اما اینو هم نمیخوام که به هر قیمتی زنده بمونم. معلومه که دلم میخواد زندگی کنم، ولی تا جایی که به من مربوط میشه، من دیگه مردهم.»
پینوشت اول: «خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در میغلتید. خدایان چنین میپنداشتند که کیفری دهشتبارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست.»
پینوشت ثانی: «همۀ شادی خاموش سیزیف در این است. سرنوشت او به خود او تعلق دارد. تختهسنگ مال اوست.»