سفر پنجم: نمایشنامۀ تجربههای اخیر | اثر امیررضا کوهستانی ؛ اوج نبوغ در جریان نمایشنامهنویسیِ ایران
(بر اساس نمایشنامهای کانادایی به همین نام از نادیا راس و جکوب ورن)
بریدهای از کتاب:
صدای اینگرید: داخل دهن من سیاهه. سیاه مثل کسوف خورشید. سیاه مثل اون حفرهای که همه ازش اومدهیم. نزدیکتر که بیای و دقیقتر که نگاه کنی، چزهای دیگهای هم میبینی. خودت رو میبینی که داری فرو میری و بقیه رو میبینی که دور و برت نیستن. حس میکنی یه جای کار داره لنگ میزنه. این همون احساسیه که وقتی داری تو دهن من رو نگاه میکنی بهت دست میده. برای همین هم هست که معمولا کسی دوست نداره اینجا رو نگاه کنه.
شیدا: 1382
شیده: امروز رفتم مدرسه. بالاخره! خیلی حوصلۀ اون بچه لوسای تو مخی رو ندارم؛ ولی مامان میگه برای اینکه به یه جایی برسم باید حتما برم مدرسه. خب من که بلدم بخونم و بنویسم. دیگه چی قراره بهم یاد بدن؟
شیدا: 1383
شیده: امروز مامان اومد تو اتاقم و گفت چرا جهشی نخونی. من هم بدون اینکه سرمو از دفتر نقاشیم بلند کنم پرسیدم جهشی دیگه چیه؟ یه تابستون طول کشید که بفهمم جهشی چیه. فردا میرم کلاس سوم بدون اینکه فهمیده باشم وقتی بچههای کلاس، آزمایش آوند رو انجام میدن رز سفیدشون چه رنگی میشه. من حتی فرصت نکردم به رنگ رز خودم فکر کنم. شاید اونو آبی میکردم و با خودم میبردمش سر قبر پدرجون. شاید هم قرمز میکردم و میچسبوندمش به هدیۀ تولد نوشین. به هر حال من هیچوقت هیچ رز سفیدی رو رنگی نکردم.
شیدا: 1384
1385
1386
شیده: امروز فهمیدم امتحانهای جهشی امسال رو هم قبول شدهم. دیگه بعد از دوبار تجربهکردنش تقریبا مطمئن بودم که همهچی خوب پیش میره. من الان 11 سالمه و قراره امسال انتخاب رشته کنم.
شیدا: 1387
شیده: امروز سر میز غذا به مامان گفتم دلم میخواد واسه المپیاد نجوم بخونم. خاله شیدا هم اینجا بود. بهم گفت نجوم فوقالعادهست؛ من که خیلی موافقم. به نظرم چشماش روشنتر از قبل شده بود وقتی اینا رو میگفت. مامان ولی گفت ریسکش خیلی بالاست، ممکنه از کنکورم جا بمونم. من الان ریاضی میخونم. به پیشنهاد مامان. انتخاب خودم؟ آمادگی جواب دادن به این سوال رو ندارم چون از قبل بهش فکر نکردهم. مامان حواسش به همهچی هست؛ خب همین خیلی خوبه دیگه مگه نه؟
شیدا: 1388
شیده: امروز خیابونها خیلی شلوغ بود. من از اون صحنههایی که وقتِ برگشتن از کلاسِ فیزیک به خونه دیدم حسابی وحشت کردم. خاله شیدا ازم خواست با همدیگه یه تئاتر ببینیم تا حال هر دومون بهتر شه. گفت بهتره تا اعتراضات بالا نگرفته این کار رو بکنیم، چون همین روزاست که کل سالنها رو تعطیل کنن. من حوصلۀ یه رفت و آمدِ دیگه رو نداشتم، کلاسهای خودم به قدر کافی وقتم رو میگیرن؛ اما بالاخره قبول کردم باهاش برم. تئاتر احمقانهای بود. حس میکنم دوستش داشتم اما احمقانه بود. یه دختر و پسرِ عاشقپیشه که به قول خودشون همه چیز واسهشون عالی پیش میرفت و هیچکدومشون باور نمیکردن این همه خوشبختی بهشون رو کرده باشه. برای همین هم تصمیم گرفتن قبل از اینکه همۀ این تجربههای مشترک واسهشون عادی بشه از همدیگه جدا شن. قصد داشتن دوباره همیدیگه رو پیدا کنن تا از اول عاشق هم بشن و اعتقاد داشتن اینطوری میشه تروتازگی همهچیز رو حفظ کرد. تئاتر احمقانهای بود. حس میکنم دوستش داشتم اما احمقانه بود.
شیدا: 1388
شیده: برای من که کل تابستون رو کلاس رفتم اهمیت چندانی نداره اما به هر حال امروز اولینروزی بود که با کل همکلاسیهام سرِ یه کلاس نشستم. گمونم دیگه به متلکهای بچههای بزرگتر از خودم عادت کرده باشم. دارم همۀ سعی خودمو میکنم که امسال مثل سالهای قبل انقدر بچهننه و احساساتی نباشم - به قول خاله شیدا شکننده و ظریف نه همون بچهننه بهتره. بچهننه و دستوپا چلفتی و ... حالا هرچی! وقت فکر کردن به این چیزا رو ندارم. همۀ تمرکزم باید روی کنکور باشه. همه چی مرتبه.
شیدا: 1388
شیده: چند هفتۀ دیگه ثبتنام کنکوره. همه منتظریم ببینیم جوونترین شرکتکننده خودم ام یا کسی غیر از منه. مامان میگه قوانین آموزش و پرورش اجازه نمیده کسی کم سن و سالتر از من به این مرحله رسیده باشه؛ مگه اینکه... میگه باید منتظر بشینیم و ببینیم چی میشه. به روی خودش نمیاره اما این روزا صداش از هیجان میلرزه.
شیدا: 1388
شیده: خودشه! بالاخره معلوم شد جوونترین کنکوری من ام و یه دختر دیگه که فقط یه ماه ازم کوچیکتره. اولش ازش متنفر بودم. خاله شیدا باهام حرف زد و گفت این تنفر احمقانهست. حرفشو قبول کردم. به هر حال من هم یه جورایی جوونترین شرکتکنندهام و این یعنی زحمتای مامان هدر نرفته. فقط ای کاش یک ماه دیرتر به دنیا میاومدم. امشب خونهمون مهمونیه. به خاطر این دستاورد بزرگ. همه چی واسهم عالی پیش میره و باور نمیکنم این همه خوشبختی بهم رو کرده باشه. این معرکهست.
شیدا: 1388
شیده: امروز لابلای حرفهای خاله شیدا فهمیدم اون تئاتر مزخرف دوباره روی صحنه رفته. میگفت همون شبهای اول اجرا، همه چی به تعلیق دراومده؛ اینه که الان بعد از خوابیدن سر و صداها تصمیم گرفتهن دوباره روی صحنه برگردن. من ازش خواستم یه بار دیگه اون نمایش رو ببینیم. چشماش از تعجب چهارتا شده بود؛ گفت فکر میکرده اون نمایش حوصلهم رو سر برده. گفتم خودم هم دقیقا نمیدونم چرا ولی دوست دارم باز هم ببینمش. بهم توضیح داد که دوستهاش بعد از اون همه ماجرایی که پشت سر گذاشتهن حالا دیگه خیلی خستهن و شاید به دلایلی سطح کیفی نمایششون افت کرده باشه و خب یه عده هم دست بردهن توی متن و... گفتم فقط اجازه بده باهات بیام. البته... مامان چیزی نفهمه!
شیدا: 1388
شیده: امروز دوباره اون نمایش رو دیدیم. مامان خیال میکرد من کلاسم. خب شرط میبندم اگه میدونست قراره کلاس نرم که اصلا بهم چنین اجازهای نمیداد؛ پس همون بهتره که از هیچی خبر نداشته باشه. فک کنم اولینباری بود که مامانو میپیچوندم؛ این من ام؟
شیدا: 1388
شیده: دارم به اون زوجِ توی نمایش فکر میکنم. حالا دیگه به اندازۀ قبل به نظرم احمق یا حتی عجیب نمیان. دارم فکر میکنم من هم دلم میخواد تجربهش کنم. خب من که هیچوقت حوصلۀ داد و ستدِ هورمونی با یه پسر رو ندارم. دارم فقط از خودم حرف میزنم. از خودم و درسهام. میخوام یه کم عقبنشینی کنم. میخوام عمدا ازش فاصله بگیرم تا بتونم این هیجان رو نگهش دارم. من همیشه شبها از اینکه بالاخره یه روز از خواب بیدار میشم و میبینم همهچیز از دست رفته وحشت میکنم. همهی چیزهای خوب. چیزهایی که واسه به دست آوردنشون خیلی شبها تا صبح نخوابیدهم. میخوام دیگه نترسم و باهاش مواجه شم. میخوام ازش خداحافظی کنم و بعدِ یه سال دوباره پیداش کنم و از اول بهش علاقمند بشم. فقط واسه یه سال. آخه من که سنی ندارم پس بهتره تجربهش کنم. مطمئنم اگه خاله شیدا الان اینجا بود بهم همین چیزا رو میگفت. اما اینجا که کسی غیر خودم نیست پس این دروغها رو دارم به کی میگم؟ واقعیتش اینه که دیگه نمیخوام همهچی همونی باشه که مامان میخواد. من کی ام؟
شیدا: 1388!
🧷: Goodbye Yellow Brick Road -Elton John
پینوشت:
- فقط به خاطر وجود اون کلمۀ "آزاد" که دلیل نمیشه هرچیز نامربوطی رو ربط بدی به نمایشنامه.
- میدونم. من فقط از این ترکیب خوشم میاد. بعدش هم فعلا کی به کیه!