شخصیتها: سایه و صبا
[بخشهای نقلقول شده از کتاب رونویسی شدهاند.]
(سایه در میانۀ صحنه پشت میز تحریری نشسته است و در مقابل او -روی میز- یک لپتاپِ باز قرار دارد. صبا از تاریکیِ انتهای صحنه وارد میشود.)
صبا: من برگشتم.
سایه: که اینطور؛ پس حالا دیگه آزادی؟
صبا: ای کاش چیزی که پرسیدی دست خودم میبود!
سایه: و کاش هیچوقت اینطرفا پیدات نمیشد.
صبا: ولی تو دیگه نمیتونی انکارم کنی.
سایه: وقتی اون تو بودی، سه تا از جزوههام رو تموم کردم و سیزدهتا دورۀ جدید هم ثبتنام کردم.
صبا: پس هنوز هم خیال میکنی مزاحمتم.
سایه: (لپتاپ را با آشفتگی میبندد، رو به صبا) میشه بس کنی صبا؟
صبا: (از پشت سر به سایه نزدیک میشود و با مهربانی موهای او را نوازش میکند.) فقط بعد از اینکه اونها بس کنن.
سایه: (یک دستش را روی دست صبا بر شانهی خودش قرار میدهد.) ببین صبا... اوضام اونقدرا که خیال میکنی بد نیست. من دارم تلاش خودم رو میکنم. این یعنی آزادی.
صبا: (مقابل سایه که همچنان روی صندلیست میایستد، هر دو دست او را میگیرد و پایین صندلی روی دو زانو مینشیند.) این فقط یه مکانیسم دفاعیه. Defense Mechanism به انگلیسی. Abwehr Mechanismus به آلمانی. Mécanisme de Défense به فرانسوی. Meccanismo di Difesa به ایتالیایی. میبینی؟ تقریبا کل دنیا فهمیدهن که داره بهت چی میگذره.
سایه: (از صندلیای که بر آن نشسته بلند میشود.) من واقعا دارم وقتم رو بابتِ حرف زدن با تو تلف میکنم.
صبا: (روبهروی سایه میایستد.) در ازاش چی به دست میاری؟
سایه: در ازاش آیندهم رو از دست میدم.
صبا: اونها اون آینده رو برای تو ننوشتهن سایه.
سایه: همه چی به پشتکار خودم بستگی داره. من از پسش برمیام. حالا میبینی.
صبا: بس کن سایه.
(سایه با کمی فاصله از صبا رو به انتهای صحنه و کاملا پشت به تماشاچیان، میایستد. صبا جلوی صحنه ایستاده و سرش را به سمت سایه که در تاریک-روشن صحنه قرار دارد میچرخاند. ادامۀ مکالمه با لحنی نزدیک به فریاد میان دو شخصیت.)
سایه: میرم تو اتاقم و تا صبح بیرون نمیام.
صبا: تو حتی یادت نمیاد آخرین باری که صبح رو دیدی کی بود.
سایه: (با کمی اندوه و بغض فروخورده) تو این سالها پیش نیومده که خورشید طلوع کرده باشه؟
صبا: نه سایه؛ خورشید جایی که منتظرش نباشن بالا نمیاد.
سایه: اما من کل شب رو بیدار میمونم تا طلوع کردنش رو ببینم.
صبا: از پشت دیوارهای بلند؟ در حالیکه سرت رو گذاشتهی روی سندِ جنایتشون و هر دو تا چشمات کاملا بستهن؟ اینطوری میخوای به استقبال خورشید بری سایه؟
سایه: کتابها چیزای باارزشیان.
صبا: جدا؟ چیزی هم از ازشون یاد گرفتهی تابحال؟
سایه: بله! خیلی چیزها.
صبا: خب بذار ببینم دقیقا از چه چیزهایی حرف میزنی. (خطاب به سایه اما رو به تماشاچیان) مثلا گفتهن که چطور از پس نیازهای خودتون به عنوان یه انسان بربیاین؟ اصلا بهتون یاد دادهن که انسان بودن یعنی چی؟ حرفی از عدالت هم اون تو زدهن؟ راجع به مفهوم برنده و بازنده چیزی بهتون گفتهن؟ براتون نوشتهن که شماها لازمه نه گرگ باشید و نه گوسفند؟ عکسی از بارِ رو کولِ بچههای بدون هویت هم چاپ کردهن؟ تصویر هتلهای پنج ستارۀ یه عده دانشآموز دیگه رو هم کنار اون بچهها گذاشتهن؟ هیچوقت ازتون خواستهن کلهتون رو به کار بندازین؟ بهتون گفتهن مطلوب بودنتون به نفع کی تموم میشه؟ از میزان نیازمندیتون به هنر و ادبیات هم حرفی به میون آوردهن؟ براتون تعریف کردن که بهازای مقاومت داوطلبانهتون اون پشت، چند تا درخت تابحال سقوط کردهن و چندتا خونواده باختهن؟ (با عصبانیت، رو به سایه) اصلا حرف به دردبخوری اون تو زدهن؟ (مکث.)
(سایه در این مدت به آهستگی، با نگاهی که به زمین دوخته شده، به سمت تماشاچیان میچرخد و در انتها نگاه پرسان و آشوبزدهاش را به سمت تماشاچیان میدوزد.)
سایه: (با لحنی نسبتا سرد و افسرده) از اینجا برو.
صبا: (با صمیمیتِ آمیخته به اضطراب، رو به سایه) میرم ولی تو هم باید با من بیای.
سایه: (صورتش را به سمت صبا برمیگرداند. ادامه با همان لحن خنثی) من و تو؟
صبا: من و تو و کل آدمهایی که باهات همقدن.
سایه: این یه جور صفآرایی نظامیه؟
صبا: نظام...؟ نه، من این کلمه رو دوست ندارم. ولی اینم میدونم هر طور شده باید جلوشون رو بگیریم.
سایه: من راه خودم رو میرم.
صبا: از چی میترسی سایه؟
سایه: (با آشفتگی و خشم) من باید برنده بشم. احتیاج دارم که این بازی رو ببرم. اگه برنده نشم هیچچی نیستم. اینو هر شب تو چشای مامان و بابام میخونم. اینو هر صبح تو نگاه معلمام میبینم. اینو هر ظهر تو خندۀ عابرای خیابون حس میکنم. پیچ رادیو رو باز کن تا با گوشای خودت بشنوی. تو این چیزها رو نمیفهمی صبا. تو هیچکدومِ این چیزا رو نمیفهمی.
صبا: طفلک من. تابحال نگاهی به رد خون و روغنِ روی گونههات انداختهی. پوستت وراومده. هنوز هیجده سالت نشده و داری پیر میشی.
سایه: هر چقدر که دوست داری چرند بگو اما اینو بدون که من هیچوقت با اون چرخدندههای لعنتی نچرخیدهم.
صبا: فقط وقتی باور میکنم که تو هم جلوشون وایساده باشی.
سایه: من کاری به کار اونا ندارم.
صبا: همینطوره. تو درست مثل عروسک خیمهشببازی میمونی عزیزم.
سایه: دهنت رو ببند. این غیرممکنه.
صبا: اگه انقدر از خودت مطمئنی امتحان کردنش که ضرری نداره. (از آستین خود آینهای بیرون میکشد و دستش را به طرف سایه دراز میکند.)
سایه: "ازت متنفرم... ازت متنفرم... ازت متنفرم...ازت متنفرم..." (از صحنه خارج میشود.)
(صبا زانو زده، گویی در حال نیایش است)
صبا: نه، دیگه بهم نگو که زمان همه چیز رو درست میکنه. من باور نمیکنم که زمان همهچیز رو درست میکنه. زمان فقط میتونه زخمهای قابل درمان رو شفا بده. همین. زمان فقط میتونه اون کاری رو که از عهدهش برمیآد بکنه، نه بیشتر. نه خداوندا، آنان که شر هستند هرگز مجازات نمیشوند و آنان اند که بر دنیا حاکم اند. نه، خداوندا، خیر بر شر پیروز نمیشود، مظلوم بر ظالم، فقیر بر دارا، مومن بر کافر، زندگی بر مرگ، زیبایی بر زشتی، همه مغلوب میشوند... نه، خداوندا، من نمیتوانم دردم را برایت بگویم. نه، خداوندا، من باور ندارم که همهچیز را میتوان گفت. نه، خداوندا، من باور ندارم که همهچیز را میتوان درک کرد.
(سایه با لباس سفیدی که ظاهرا لباس خواب اوست دوباره به صحنه برمیگردد. معصومیت و آشفتگی سایه باید از ظاهرش پیدا باشد. یک کتاب قطور در دست اوست.)
سایه: (با لحنی آمیخته به اضطراب و افسردگیِ توامان و با نگاهی که در خلأ گم شده است) من همین الان از یه کابوس تلخ بیدار شدم. وسط اقیانوس بودیم و داشتیم شنا میکردیم که یهدفعه آبهای اطرافمون سیاه و چرک شد. یه نهنگ دیدیم که اولش خیال کردیم برای نجات ما اونجاست ولی طولی نکشید که بفهمیم قصد جونمون رو کرده. اون سرش رو از زیر آب بیرون آورد و دهنش رو تا ته باز کرد. مکش عجیبی داشت؛ همهمون رو کشید توی شکمش. ما اونجا بودیم؛ تو شکم اون! به خودمون اومدیم و فهمیدیم تو دل یه بازی گرفتار شدهیم و هیچکدوممون چارهای جز تن دادن به قوانین اون بازی نداریم.
(هر دو دست صبا را که در این مدت به آرامی از زمین بلند شده است، میگیرد) میفهمی چی میگم؟ هیچ چارۀ دیگهای نداشتیم؛ ما اون تو بودیم. درست وسط شکمش!
(دوباره با همان آشفتگی روی صحنه جابجا میشود.) شکم نهنگ پر بود از تیغههایی که مدام به شکل یه حیوون درمیاومدن و ما مرحله به مرحله جون میکندیم که از پسِ یک نزاع تنبهتن بربیایم یا شاید هم با یه فرارِ سرِ وقت، از مهلکه جون سالم به در ببریم و طعمۀ تیغههای متحرکش نشیم. آخرین جدال، آخرین تقلای کشنده، آخرین مرحلۀ بازی رو که رد کردیم، منظرۀ ساحل رو از اون سمتِ دُمِ شکافتۀ نهنگ دیدیم. درست همون وقتی که خیال کردیم بازی دیگه تموم شده، یهدفعه نهنگ غرشی کرد و شروع کرد به خوردن خودش از دمش!
(مکث. رو به تماشاچیان، با لحنی کاملا افسرده) حالا که فکرشو میکنم میبینم درست به اندازۀ کابوسهایی که تو بیداری میبینم ترسناک بود؛ نه بیشتر! (به کتاب در دستش نگاهی میاندازد و آن را با بیقیدی روی زمین رها میکند.)
(صبا یک شاخه گل لالۀ لهشده از لای لپتاپ بیرون میکشد، به سایه میدهد و او را در آغوش میگیرد.)
صبا: "تو باید زندگیت رو بکنی سایه."
سایه: ( با سردی خودش را از آغوش او جدا میکند و به سمت تماشاچیان میایستد.) "من مطمئن نیستم دلم بخواد زندگی کنم صبا." (صبا در حالیکه از شنیدن این حرف متاثر شده و اشک چشمش را پاک میکند، فورا برای سایه صندلی را به جلوی صحنه میکشد. سایه به صندلی نگاهی میاندازد و با سردرگمی مینشیند. صبا پای صندلی نشسته و زانوهایش را بغل میکند. نگاه هر دو خالی است.)
صبا: "تو باید زندگی کنی سایه." (با همان نگاه گمشده و خالی اشک میریزد.)
سایه: اون چیزی که تو فکر میکنی من باید بکنم به من ربطی نداره. این چرندیات کلیشهای دربارۀ زندگی که قویتر از هرچیزه و اینجور مهملات رو به رخ من نکش.
صبا: نه سایه.
سایه: زندگی قویتر از هرچیزی نیست.
صبا: نمیدونم.
سایه: این مرگه که از همهچیز قویتره.
صبا: نمیدونم.
سایه: این زور وحشیانهست که از همهچیز قویتره.
صبا: نمیدونم.
سایه: صبا... تو میدونی من چرا هنوز زنده موندهم؟
صبا: نه... چرا...
سایه: چون فهمیدهم که خدا وجود داره صبا...
صبا: درسته.
سایه: این نفرته که جلوی مرگم رو گرفته، همین. میفهمی صبا؟ صبا تو آدم باایمانی هستی؟
صبا: نمیدونم.
سایه: (یکییکی گلبرگهای لاله را جدا میکند.) تو محاله بتونی من رو وادار به زندگی کنی صبا.
صبا: میدونم سایه.
سایه: تو انقدر سادهدلی که کمکم دارم بهت دلبسته میشم صبا.
صبا: ...
سایه: ازت خوشم میاد صبا. و چون ازت خوشم میاد حاضرم یه کاری برات بکنم.
صبا: چی؟
سایه: میدونی صبا. من میدونم چهجوری میمیرم. ولی هنوز تصمیم نگرفتهم کی بمیرم. چون تو درک میکنی صبا. تو باهوشی صبا. و تو درک میکنی که من نمیتونم اینجوری زندگی کنم. و بنابراین چون تو مهربونی بهت میگم. فقط هم به تو میگم و به هیچکس دیگه نمیگم کی میمیرم.
صبا: کی؟
سایه: به زودی بهت میگم. یه روز قبلش بهت میگم.
🧷: آلبوم به یاد مادنیِ The Wall از گروه Pink Floyd 🌷
#ProgressiveRock #ConceptRock #ArtRock #PsychedelicRock
هزلنوشت: ما رو نمیبینید خوش میگذره؟
فکتِحال: در حال حاضر چک کردن نوتیفیکیشنها نیمچهتمرکزی که برام مونده رو هم به تاراج میبره. در نتیجه با تاخیر و به آهستگی سراغ کامنتها میرم.