ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۷ دقیقه·۳ روز پیش

این‌طوریه که بعضی‌ها می‌تونن با زندگی کنار بیان و بعضی‌ها... نمی‌تونن!

سفر هفتم: نمایشنامۀ سه روایت از زندگی | اثری از یاسمینا رضا ؛ نمایشنامه‌نویس و بازیگر فرانسوی (مادر ایشان یک ویولونیستِ مجارستانی و پدرشان دورگۀ ایرانی و روس بود که هر دو از رژیم شوروی سابق به پاریس گریختند.)

برشی از کتاب:

اوبر: آخرین‌باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ، افسردگی یه مخمصه‌ست. کسی نمی‌تونه کمکتون کنه. کسی کاری براتون نمی‌کنه. تنها راه علاج شما اراده‌ست، اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه‌برابر بدتر کرد. اصلا نباید چنین چیزی بهش می‌گفتم. عاطل و باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم.
اینس: اگه من افسرده بودم و بهم می‌گفتن اراده، اراده، خودم رو یه راست از پنجره پرت می‌کردم پایین.

شخصیت‌ها:
عطا ستوده و آذر کمالی - هر دو حدودا 30 ساله
هومن بردیا - 55ساله

(زنگ می‌زنند.)
آذر: کیه؟
عطا: (با صدای آهسته) بردیا پشت دره!
آذر: اینا مگه قرار نبود فردا بیان؟
عطا: (با سردرگمی) چرا خب. نکنه امروز پنجشنبه‌س؟ (گوشی را از روی میز برمی‌دارد و تاریخ را چک می‌کند.) تنها هم اومده ظاهرا. (به ریخت و پاش خانه اشاره می‌کند.) من اینا رو جمع می‌کنم؛ تو سریع برو به سر و وضعت برس.
آذر: اگه تنهاست که دیگه من برا چی بیام. می‌رم تو اتاق کارم، تو هم تظاهر کن خونه نیستم.
عطا: بازی درنیار آذی؛ تو مگه نمی‌دونی قرار امشب چقدر مهمه برام؟
آذر: اولا که قرارتون فردا شب بوده نه امشب. ثانیا من نه هیچ علاقه‌ای به ملاقات این آقا دارم، نه میلی به تماشای تملق‌گوییِ شوهرم پیش اون. خودتون دوتایی از این ضیافت لذت ببرین! (به سمت اتاق می‌رود.) وقتی رفت صدام کن.
عطا: ( سعی می‌کند بی سر و صدا آذر را به انتهای اتاق نشیمن هل دهد.) آذی! برو لباس بپوش.
آذر: (در برابر هل دادن او مقاومت می‌کند.) نه.
عطا: (کشمکشی در سکوت) یعنی انقدر خود‌خواهی؟
آذر: (مکث) خیله خب. (به سمتِ اتاقِ دیگر حرکت می‌کند)
عطا: لباستو عوض کردی یه دستی هم به صورتت بکش اینجوری ریغ‌ماسی نیای جلو این.
آذر: (برمی‌گردد و با دلخوری توام با خشم به او خیره می‌شود.)
(مجددا زنگ می‌زنند.)
عطا: می‌رم درو باز کنم.
(نور می‌رود.)


(هر سه نفر در اتاق نشیمن نشسته‌اند. تغییر قابل ملاحظه‌ای در سر و وضع آذر دیده نمی‌شود.)

عطا: (ظرف میوه را جابجا می‌کند.) از این پرتقال‌ها هم میل بفرمایید جناب بردیا؛ نه اینکه چیز قابل‌داری باشه‌ ولی محصول ارگانیکِ حیاط خودمونن اینا قربان. پوست بکنم واسه‌تون؟
بردیا: بدم که نمیاد امتحان کنم.
عطا: ای به چشم. (پرتقالی از سبد برمی‌دارد و مشغول پوست‌کندن می‌شود.)
(آذر با تعجب رفتار همسرش را زیر نظر دارد. در تمامِ مدت حضور بردیا بر صحنه، بیشترین توجه او معطوف به آذر است.)
بردیا: من هم اگه رفت‌وآمدهای کاریِ این تهرانِ خراب‌شده اجازه می‌داد، جمع می‌کردم می‌اومدم شمال. تو این چند سالی که اینجا خونه گرفته‌یم، کلا شاید سه چهار بار فرصت کرده باشم بیام این طرفا.
عطا: شما رو که این روزها تهران هم نمی‌شه پیدا کرد قربان...
(عطا می‌خواهد صحبتش را ادامه دهد، آذر بی‌مقدمه وارد مکالمه می‌شود.)
آذر: ولی فکر می‌کردیم خانوم ریاحی هم همراهتون تشریف بیارن منزلمون.
عطا: آره، جای خانومتون حسابی خیلی خالیه امشب.
بردیا: انیس کلا اهل اینجور شب‌نشینی‌ها نیست آذرجان. واسه امشب هم ظاهرا برنامه‌ی دیگه‌ای داشت.
آذر: البته که قرارمون فردا شب بود! ضمنا ممنون می‌شم من رو به اسم کوچیک صدا نکنین.
عطا: این آذرِ ما اینجوریه دیگه. هروقت زیادی واسه نوشتن داستانش بیدار خوابی بکشه مخش تاب برمی‌داره یه کم.
بردیا: (خطاب به آذر) خیلی خوبه!
آذر: چی خوبه؟ صراحتِ لهجه‌م بعدِ بی‌خوابی؟
بردیا: این که این روزا مشغول نوشتنی. خوشحالم که هم‌چنان می‌نویسی خانومِ کمالی.
آذر: یه نویسنده اکثر روزهای عمرش به نوشتن می‌گذره جناب بردیا.
بردیا: پس رازِ این -به قول خودت- صراحت لهجه رو هم کشف کردم امشب.
عطا (که تلاش می‌کند فضای بحث را تغییر دهد؛ خطاب به بردیا): خلاصه که بنده‌نوازی کردین. مخصوصا الان که شنیده‌م یه پاتون این‌جاس، یه پاتون هم فرانسه.
بردیا: تو از کجا خبردار شدی زبل؟
عطا: نفرمایید قربان؛ همچین خبرهایی زود می‌پیچه. فقط بهم بگین که مذاکراتتون خوب پیش رفته؟ چون ما که از الان واسه اسکار 2026 رو فیلم شما حساب باز کردیم آقا.
بردیا: کمپانی بدقلقیه در کل؛ با هر کی هر کی که کار نمی‌کنن اونا. ولی آره. واسه اینکه از منابع خبریت جلوتر باشی اینم بدون که حدودا دو سه ماه دیگه فیلمبرداریمون هم استارت می‌خوره.
عطا: آقا تبریک. (می‌ایستد و با دست‌های باز به سمت بردیا می‌رود.) بذارید ما یه بار دیگه ماچتون کنیم پس.
بردیا: (از جایش تکان نمی‌خورد. یک پر از پرتقال‌هایی که عطا برایش پوست کنده برمی‌دارد.) همینو می‌زنیم به سلامتی. چطوره؟
عطا: (فورا یک پر پرتقال برمی‌دارد.) بزنیم آقا، بزنیم. به سلامتیِ آدم حسابی‌ترین فیلمسازِ کلِ تاریخِ سینمای ایران و بلکه‌م جهان. (با اشارۀ سر به آذر می‌فهماند منتظر تبریک اوست.)
آذر: از من بپرسی می‌گم همون سِمت تهیه‌کننده تناسب بیشتری با روحیات ایشون داشت.
بردیا: هنوز هم اونقدر تیغمون برد داره که شما رو به عنوان بازیگرِ پروژه بنشونیم پای قرارداد با این دوست فرانسویمون آذر بانو.
آذر: خیر؛ من دیگه تمایلی به بازی کردن ندارم. خصوصا اگه پای شما در میون باشه!
بردیا: الان این حرفت کنایه بود؟
آذر: گمون می‌کنم حرفم رو واضح عنوان کرده باشم. قصد داشتم بگم همون یه‌ بار همکاری با جنابعالی واسه هفت پشتم کافی بود!
عطا: تو امشب چه‌ت شده آذر؟ چه طرزِ حرف زدنه؟
آذر: من که گفتم بهتره مزاحم سور و سات امشبتون نباشم عزیزم.
بردیا: سور و سات کدومه خانوم. شوهر شما یه کم پیاز داغشو زیاد کرد وگرنه یه ملاقات معمولیه دیگه.
آذر: یه ملاقات معمولی با آدم‌های خیلی معمولی. ولی مکالمه با همین آدم‌های پیش پا افتاده‌س که شما رو به وجد میاره. تا جایی که یادم میاد همیشه دوست داشته‌ین دستاوردهاتون رو به رخِ اطرافیانتون بکشین؛ خصوصا اگه پایین‌تر از خودتون باشن. این کار، شهوت قدرتی رو که تو وجودتون پرورونده‌ین ارضا می‌کنه؛ این‌طور نیست؟
عطا: (خطاب به آذر) تو نمی‌تونی یه شب عین آدم رفتار کنی نه؟ (خطاب به بردیا) چِتیِ بی‌خوابی که می‌گن همینه. قشنگ زده به سرش.
بردیا: تو هم حالا انقدر شلوغش نکن. داریم گپ می‌زنیم فقط.
عطا: این خانوم که نخورده سیاه‌مسته. ولی می‌گم ای کاش متاعِ درخور شانی داشتیم واسه پذیرایی از شما قربان. اون هم بعدِ شنیدنِ همچین خبرِ دست اولی.
آذر: بهتر نیست انقدر خودت رو معذب نشون ندی عطا جان؟ به هر حال ایشون هم امشب بدون هماهنگی با ما اینجان.
عطا: منزل خودشونه. هر وقت منت بذارن و تشریف‌ بیارن این طرفا، قدمشون رو جفت چشامونه.
بردیا: حق با بانوئه. پرواز من امشب بود. با این برفی هم که تو جاده نشسته هیچ راننده‌ای قبول نمی‌کرد تا روستایی که ویلای ما اونجاست برسونتم.
عطا: یه شب اینور اونور چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که قابل دونستین تا اینجا قدم‌رنجه کنین.
بردیا: ماشینت زنجیر چرخ داره دیگه عطا؟
آذر: پس بفرمایید پیِ رانندۀ شخصی تا اینجا اومده‌ین!
عطا: (نگاهی به آذر می‌اندازد و سعی می‌کند بر عصبانیتش غلبه کند. خطاب به بردیا) خیالتون تخت، سراغ خوب کسی اومده‌ین آقا. من دیگه تو رانندگی تو این جاده‌های برفی حسابی خبره شده‌م. بسپریدش به خودم.
بردیا: پس بهتره دیگه راه بیفتیم.
عطا: کجا به این زودی آقا؟ شام در خدمتتونیم.
بردیا: نیازی نیست. (خطاب به آذر) به شما هم پیشنهاد می‌کنم اول خوب استراحت کنی و بعد که حالت جا اومد راجع به پیشنهاد کاری که بهت کردم فکر کنی.
آذر: مطمئنین که پیشنهادتون فقط کاریه؟
عطا: معلومه که قبول می‌کنه. نگاه به الانش نکنین؛ بهتون توضیح دادم که. (به شوخی) به هر حال زندگی با یه نویسنده کار راحتی نیست جناب بردیا.
آذر: بهتره بدونین اونی که برای همکاری با پروژۀ شما سر و دست می‌شکونه شوهرمه نه من. طفلکِ بیچاره خبر نداره شما فقط روی خانوم‌های جوون سرمایه‌گذاری می‌کنین.
بردیا: دیگه خیلی داری تند می‌ری دختر.
آذر: عزیزم تا بیشتر از این به مهمون ویژه‌مون برنخورده راهنماییشون کن به بیرونِ منزل.
عطا: بهتره دیگه دهنت رو ببندی آذر!
بردیا: (در حین بلند شدن و گذاشتن کلاه بر سرش، یک پر دیگر پرتقال برمی‌دارد و دستش را بالا می‌آورد) شب‌نشینیِ گرمی بود خانوم. شبتون خوش.
عطا: خب پس تا شما تشریف ببرین داخل حیاط منم لباس می‌پوشم و فوری می‌رسم خدمتتون.
(در حالیکه از بردیا فاصله گرفته، خطاب به آذر با صدای آهسته و با عصبانیت): باورم نمیشه چقدر می‌تونی احمق باشی. شکار با پای خودش اومده تو خونه و اونوقت تو...
بردیا: (ظاهرا متوجه بحث کردن عطا و آذر شده است، از بیرونِ در با صدای بلند:) بالاخره میای؟
عطا: (خطاب به بردیا، با صدای بلند) الساعه قربان. الساعه. (خطاب به آذر، آهسته) لعنت بهت آذر. لعنت بهت. لعنت بهت.
بردیا: عقده‌هاتو سرِ اون زن خالی نکن عطا.
عطا: (با صدای بلند) چیزی فرمودین جناب بردیا؟
بردیا: (دوباره به داخل برگشته با لحنی معمولی) گفتم ای کاش یه کم از جنم همسرت رو تو داشتی.
آذر (که این مدت بدون واکنش ایستاده بود پوزخندی به عطا می‌زند): شب بخیر!
نور می‌رود.

🧷:

https://open.spotify.com/track/5fdp9rXfEixCGLM1Og4EN1
نمایشنامهتئاترنشر نی
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید