ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

بله ما جز زنجیرمان چیزی برای از دست دادن نداریم...

آره می‌تونین هرچقدر که بخواین بهم بخندین. لازم نیست ملاحظه‌ی چیزی رو بکنین. آخه شما که دکتر من نیستین، فقط یه وکیلین. همون دکترهای معالج روان رو می‌گم. چی بهش می‌گین...؟ تراپیست؛ درسته. طبیعتا من هیچ‌وقت یه تراپیست رو از نزدیک ندیده‌‌م که بتونم از این حرفم مطمئن باشم -خدای من تصورش هم مضحکه که یه روز ما رو تو برج‌های عاجشون بپذیرن- به هرحال حس می‌کنم جای شکرش باقیه که با داشتن چنین درک پایینی از میزان آسیب‌پذیریِ آدم‌ها، درمان‌گر نشدین؛ چون بعید می‌دونم در اون صورت هیچ مشتری‌ای می‌داشتین. هرچند تو حرفه‌ی فعلی‌تون هم چندان آدم مهمی به نظر نمیاین؛ درست نمی‌گم؟ توهین؟ نه نه ابدا. بیاید واقع‌بین باشیم آقا. یه نگاه به حق‌الزحمه‌‌تون بندازین. وقتی این مبلغ تعیین می‌شده مطمئن بوده‌ن که قراره فقط آدم‌هایی از قماش من ملاقاتتون کنن. خوب می‌دونین که امثال من قرار نیست تو هیچ دادگاهی برنده باشن. هیچ‌وقت شده یکی از اون کله‌گنده‌های بوگندو که حاضره هرچقدر که لازم باشه پول پای وکیلش بریزه، ازتون درخواست کمک کرده باشه؟ اون‌هایی رو می‌گم که فقط دنبال یه راهی برای پیدا کردن رگ‌خواب دادستان و هیئت منصفه می‌گردن تا کارشون رو طبق معمول با رشوه و تطمیع پیش ببرن. همیشه هم یه‌ مشت غول بیابونیِ قلاده‌دار جوری لای یه دیوار دفاعی احاطه‌شون کرده‌ن که دیگه نه دست کسی بهشون می‌رسه و نه حتی می‌شه درست زیرنظرشون گرفت. پس بعید می‌دونم حتی از نزدیکِ یکیشون رد شده باشین؛ هوم؟ شاید کت‌وشلوارتون برخلاف لباس‌های من تمیز و بدون گردوخاک به نظر برسه ولی نمی‌تونید منکر این واقعیت بشید که شما هم تو این کشور فاقد آزادی و اختیارید. این ظاهر ماجراست که متوسط‌ها از فرودست‌ها خوشبخت‌ترن چون فقط کافیه یه نگاه به بندهای دور پاتون بندازین تا دستگیرتون بشه این همه جون کندن اون‌قدرها هم که خیال می‌کردین مثمرثمر نبوده. اگه خوب چشم‌هاتون رو باز کنین می‌بینین که شما هم عمله‌اید فقط کمی تروتمیزتر؛ غیر اینه؟ حالا هم شانس بیارین که دولت هر از گاهی برای بی‌طرف جلوه دادن کار خودش، با فرستادنتون سروقت امثال من یه پولی هم بذاره کف دست شما. باید زجرآور بوده باشه پذیرش این موضوع نه؟ می‌تونم تصور کنم که مثل همه‌ی هم‌قطارهای خودتون، چقدر دنبال اون چند تیکه استخونی دوئیده‌ین که بالادستی‌ها واسه‌تون تو هوا تکونش داده‌ن. بالا رفتن از پله‌ی موفقیت، ارتقاء شغلی، جدا شدن از طبقه‌ی وامونده‌ی مادرزادیتون، رویای برنده شدن... همیشه همینه. بهم بگین پوستر کدوم یکی از اون‌هایی که سگِ تبلیغاتی اون عوضی‌ها شده رو به دیوار اتاقتون چسبونده بودین. من یکی که حاضرم به احترام اون لحظه‌ی مقدسی که با نفرت عکس اون یارو رو پاره‌پاره کردین، کلاهم رو از سرم بردارم و تا کمر به نشونه‌ی تعظیم خم بشم. باور کنید آقا مهم‌ترین لحظه‌ی تاریخ ما همون لحظه‌ست. خصوصا اون بخشیش که روی دیوار گچی زیرش با ناخون‌های پر از خشمتون حک کردین که یه بازنده‌ این. فراموش نکنین تو این تجربه تنها نیستین چون این یه سقوطِ محتومِ دسته‌جمعیه. هنوز هم خیال می‌کنین که شمارو برای کمک به من فرستاده‌ن اینجا؟ اگه خیلی مایلین بهم کمک کنین پاکت سیگارتون رو بذارین روی میز و خودتون هر چه زودتر از این در بیرون برید. این لطف رو در حق من می‌کنین جناب وکیل؟ درخواست دیگه‌ای ازتون ندارم.


پی‌نوشت: احتمالا خودم هم نفهمیدم چه زری زدم!

منولوگِ پیشین: من مادرم را حامله‌ام

مشق شب
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید